
آزمون رانندگی دارم...آزمون نرسیده به پارکی کوهستاتی برگزار میشود...تمام درختها یخ زدهاند؛ هیچ برگی روی درختان نیست...همه چیزشان را از دست دادهاند.همه چیز بهجز ریشههایشان..
در صف انتظار هستم...شرکت کنندگان استرس دارند. اما من استرسی ندارم، هرگاه استرس به سراغم میآید، به بشریت میاندیشم...به هزاران آدمی که فقر هر روز به آنها وعدهی مرگ میدهد...به نگرانی درمورد مرگ...
به هزاران آدمی که نگران سقف بالاسرشانند.
به اندوه و اضطراب هزاران خانهی ویران شده در جنگ...
وقتی به بشریت میاندیشم، خجالت میکشم که سر آزمون سادهای که هزاران راهِ بازگشت دارد استرسی داشته باشم...
نوبتم میشود...پاهایم یخزدهاند...هیچ احساسی در آن ندارم.
با خودم میگویم: اگر سرما قلبم را بی احساس میکرد...آنوقت احساسم را از کجا مییافتم؟ اگر بی احساس میشدم زندگی چگونه بود؟
صندلی ام را تنظیم میکنم...کمبربند... استارت ...دنده یک...ترمز دستی...نیم کلاژ..گاز...
ماشین حرکت میکند. به حرکت جهان میاندیشم؛ جهانی که باور دارم مثل این ماشین بدون اراده ی خدا ذرهای حرکت نمیکند...
افسر میگوید: دنده دو، دنده سه، دنده عقب....
به عقب باز میگردم.
آیا واقعا میتوان راههای اشتباه را به عقب بازگرداند؟
افسر میگوید :دور بزن
اگر هرگز فرصت دور زدن نداشتم، حالا کجای زندگی ایستاده بودم؟
افسر میگوید: کافیه.
اسمم را دوبار تکرار میکند...گویی من نخستین یاسمینی هستم که تا به حال دیدهاست: یاسمین...یاسمین...
تیک قبولی را میزند. لبخندی میزند و چالِ عمیقی روی گونهاش نقش میبندد و زیرلب تبریک میگوید.
لبخندی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
اگر لحظهای که میخواستم از ماشینِ زندگی پیاده شوم، کسی به من تبریک نگفت و در آزمون زندگی رد شدم، چکار کنم...به کجا بروم؟
لرزش خفیفی در دستانم حس میکنم و به مبارکیِ قبولی، قهوهای داغ مینوشم...