ویرگول
ورودثبت نام
ساگیری ^•^
ساگیری ^•^
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

یه داستان غم انگیز

سلام سلام صد تا سلام^•^

چه خبرا^-^

من که سالم و سلامت ?

حالا حدس بزنید واسه چی اومدم"-"

داشتم یه چیز غم انگیزی میدیدم که یه داستان غم ناک هم بعدش خوندم و دیدم خیلی به چیزی که داشتم میدیدم ربط داره و یاد شما افتادم"-"

پوففففف):

کلا راجب یه شاهزاده ی ناز بود که کشته شد
کلا راجب یه شاهزاده ی ناز بود که کشته شد

راجب یه شاهزاده ی ناز بود که کشته شدT-T

من همینطوری دارم گریه میکنمT-T

اینطوری بود که:

روزی روزگاری یه دختر کوچولو بود که مادر و پدرش حکمران سرزمین بودن،این مال زمانیه که ۵ساله بود،در ۶سالگی شاهزاده ی سرزمین شد ،ولی نمیدونست که چطور باید رفتار کنه!

به همین دلیل ۱ سال طول کشید تا یاد بگیره'-'

در ۷سالگی شاهزاده ی کاملی شد و با مهربانی به مردم سرزمینش رفتار میکرد و بهترین امکانات رو به اونا میداد و با تمام وجود از اونا محافظت میکرد و با بچه های سرزمین خیلی خوب و مهربون بود و همیشه برایشان کادو و هدیه میداد:)

والدین بچه ها هم خیلی از شاهزاده کوچولو راضی بودن تمام مردم هم همینطور و بهش احترام میذاشتن?

تا این که بعد از ۲ سال...مادر و پدر شاهزاده مردند.

اون فقط ۹ سالش بود که پدر و مادرش مردند.

به خاطر همین نمیدونست باید چیکار کنه.

مردم سرزمینشون هم که عزا دار بودن.

بعد از سال ها شایعه ای در سرزمین های دیگر پخش شد که شاهزاده برای این که حکمران کامل سرزمین شه مادر و پدرش رو کشت.

و بقیه ی سرزمین ها با سرزمین گل شروع به جنگ کردن و مردم رو کشتند.

البته شاهزاده خیلی زود برای محافظت از مردمش اومد .

در حین محافظت مردT^T

0^0دیدین چه غم ناک بود-__-





داستانداستان غم انگیزشاهزادهمحافظت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید