تا به حال غرق شدن را لمس کرده ايد ؟ ... غرق شدن در آب ، يا در قسمت هاي عميق زندگي ؟ ... فرقي نميکند ، هر دو شبيه هم اند ... زماني که انسان در حال غرق شدن است ، هر ثانيه برايش يک عمر ميگذرد ... تک تک سکانس هاي زندگي ات جلوي چشمانت رژه مي روند ، رنگي ، با کيفيت ، بدون کم و کاستي ... زمان غرق شدن " اميد " هم يارت مي شود و هم دشمن ات ... نه ميگذارد غرق شدن را بپذيري ، نه مي تواند کمکي به تو بکند ... چيزي شبيه برخ ميشود ، اميدت کم کم ته نشين ميشود اما همچنان زنده است ... تو نيز کم کم به انتهاي همه ي سکانس هاي تلخ و شيرين زندگي ات ميرسي ... وحشت اصلي آنجاييست که ناگهان دستي مي آيد و دستت را ميگيرد ... اميد زنده ميشود ، جان ميگيرد ، چشم و چالش باز ميشود ، رنگ و رويش باز ميشود ... اميد به زنده بودن و غرق نشدن از هر زماني برايت بيشتر ميشود ... ولي امان از ترس ، امان ... ترسي بر تو شروع به وزيدن ميکند ، آنقدر تند ميوزد که ناگهان همه ي وجودت را در بر مي گيرد ... ترس از اينکه نکند اين دست در نيمه ي راه دستت را ول کند و تو دوباره شروع به غرق شدن بکني ... براي کسي که مرگ را تا حد زيادي قبول کرده است ، سخت است دوباره زنده شدن ... براي همين مي ترسي ، مي ترسي و باز هم مي ترسي ... غرق شدن به خودي ِ خود آنقدر ترسناک نيست ، اما وقتيکه کسي دستت را بگيرد و اميد به نجات پيدا کني ، آنگاه ديگر غرق شدن برايت از هميشه وحشتناک تر خواهد بود