دير زماني نيست که دريافته ام وقتي از کسي کينه اي به دل ميگيرم ، در حقيقت برده ي او ميشوم ... او افکارم را تحت کنترل خود ميگيرد ، اشتهايم را از بين ميبرد ، آرامش ذهن و نيات خوبم را مي ربايد و لذت کار کردن را از من ميگيرد ، اعتقاداتم را از بين مي برد و مانع از استجابت دعاهايم ميگردد ... او آزادي فکرم را ميگيرد و هر کجا که ميروم برايم مزاحمت ايجاد ميکند ، هيچ راهي براي فرار از او ندارم ... تا زماني که بيدارم ، با من است و وقتي که خوابيده ام ، وارد روياهايم ميشود ، وقتي مشغول رانندگي هستم يا وقتي در محل کار خود هستم ، کنارم است ، هرگز نميتوانم احساس شادي و راحتي کنم ... او حتي بر روي تُنِ صدايم نيز تاثير ميگذارد ، او مجبورم ميکند تا به خاطر سوء هاضمه ، سَر دَرد و يا بي حالي دارو مصرف کنم ، او لحظات شاد و فَرح بخش زندگي را از من مي دزدد ، بنابراين دريافته ام اگر نميخواهم يک برده باشم ، در دل نسبت به ديگران کينه و رنجشي نداشته باشم ... خود را در آيينه نگريستم و دريافتم ارزش من بيش از يک فکر نا آرام است.....