داشتم بی اراده به راهم ادامه می دادم … بعد از چند ساعت به خودم آمدم و فهمیدم از شهر جاری شدم
حال پا زدن نداشتم با خودم فکر کردم یه چند دقیقه ای استراحت کنم و برگردم
در حالی که داشتم استراحت می کردم یک ماشین با یک مرد یک زن و یک نوزاد از آنجا رد شدند جلوی من ایستادند زنه به من گفت : عزیزم چرا اینجا نشستی ؟ پی توانم کمکت کنم ؟
گفتم :نه ممنون .
زنه گفت : ما می توانیم تورا برسانیم .
گفتم : زحمت تون می شود .
مرده گفت: نه بابا بیا سوار شو می رسانیمت
سوار ماشین شدم ، بعد از چند دقیقه فهمیدم به سمت شهر نمی رویم داریم از شهر دور می شدیم
به مرده گفتم : آقا داریم از شهر دور می شویم
مرده با تندی گفت : حرف نباشد من راننده ام و هر جا دلم می خواهد می روم .
رسیدیم به یک کاروان ماشین جلوی کاروان ایستاد .
زنه دستم را گرفت و بر توی کاروان یک اتاق مثل یک تابوت بود من را آنجا گذاشت و در را بست با یک قفل قفلش کرد
واقعا نرسیده بودم با خودم می گفتم : ای کاش سوار ماشین این زن و مرد نمی شودم ?
چند سالی بود که در این تابوت دلم برای خانواده ام خیلی خیلی تنگ شده بود
یک صدایی شنیدم صدای یک نفر دیگه بود
نه یک نفر نبود چند نفر بودن انگار دنبال یکی بودن
نکنه دنبال من هستن خدایا لطفا لطفا دنبال من باشند
یک دفعه حس کردم جعبه ای که توش بودم کشیده شد در جعبه را باز کردند
دو نفر با صدای بلند خوشحالی کردند اون ًنفر آمدند جلو مادر پدرم بودند
محکم مادر پدرم را بغل کردم
الان هم دو تا بچه دارم و سه سال از این ماجرا می گزرد
اید وارم هیچ وقت این اتفاق برای شما نیافتد