فرار کن نگران نباش. مامان هم خودشو بهت میرسونه. دوست دارم دخترم عاشقتم زندگیم پس فرار کن تو باید حتی اگه تنها هم بمونی زنده بمونی. به مامان قول بده.
یوریکا: اونا اخرین حرفای مادرم بود. مادری که تو این خونه بزرگ تنها کسی بود که طرف من بود. من از اهالی این خونه از خواهر برادرام پدرم از نامادریام همه متنفرم ولی خب...
من توریوکو یوریکا هستم دختر ناخواسته یک اشراف زاده سلطنتی و یک خدمتکار سادم ولی این اشرافزاده با اینکه سه تا زن داشت عاشق یه خدمتکار میشه هه خیلی خنده داره ? ولی این هوس ساده باعث بوجود اومدن من و مرگ مادرم میشه. من کل زندگیم توسط تمام اهالی این خونه تحقیر شدم و پدرم منو بعنوان یک خدمتکار اینجا نگه داشته. من یک بچه 12ساله بودم که مادرمو کشتم. و به یک خدمتکار تبدیل شدم الان 16 سالمه.
یه مدته که پدرم هی میره به سیاهچال یعنی چی اونجا هست
راوی: یه مدت هست که پدر یوریکا به سیاهچال میرفت. یوریکا تصمیم میگیره پدرشو تعقیب کنه و به سیاهچال میره و پدرشو میبینه که در حال شکنجه یه پسر جوونه اون از اون صحنه ای که باهاش مواجه شده بود ترسید و وقتی میخواست فرار کنه میوفته زمین و پدرش متوجه حضور یه نفر میشه
پدر: کی اونجاس؟ ـ میره بیرون رو برسی میکنه
یوریکا اینجا چیکار میکنی
یوریکا: پدر ببخشید قصد تعقیب نداشتم فقط اتفاقی...
پدر: دیگه کافیه اگه درمورد این موضوع با کسی حرف بزنی میکشمت
یوریکا: چشم ???
پدر: حالا که فهمیدی کاریش نمیشه کرد از الان تو از این پسر مراقبت میکنی بعد از شکنجه بیا اینجا رو تمیز کن
یوریکا: چشم
راوی: یوریکا خارج مبشه و میره تو اتاقش این
اینم از پارت اول اگه خوبه لایک کنید ممنون میشم منتظر پارت های بعدی هم باشید.