- بله، من آنجا بودم و طبق معمول همراهش میرفتم. به جسد دروسیلا نزدیک شد. با دو انگشتش آن را لمس کرد. بعد انگار به فکر فرو رفت، دور خودش چرخید و با قدمهای شمرده از در خارج شد. از آن وقت داریم دنبالش میدویم...
- انسان میمیرد و خوشبخت نیست،
احتیاج به ناممکن دارم، دنیا به این صورت که هست مرا راضی نمیکند،
برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا شاید، عمر دراز،
به چیزی که شاید دیوانگی باشد، اما از این دنیا نباشد
مرگ گویای حقیقتیست که داشتن ماه را برایم ضروری میکند
///
کالیگولا به دنبال اثبات خویش است. او نمادی از بشر است، از این رو دست به ویرانگری میزند. و این حقیقت اوست. کالیگولا انسانی پرسشگر است، و پرسش شروع ویرانگری است. انسانی که پرسش نمیکند، نمیتواند ویرانگر باشد. نکته اینجاست که کالیگولا، بهمثابهی شاید با
سهمگینترین ِ پرسشها مواجه میشود_ و چنان "مرگ" برایاش مسئلهای مطلق و هولناک است که ویرانگری و جنون برخاسته از این مسئلت نیز دهشتناک جلوهگری میکند
کالیگولا در نمایش میخواهد ماه را تصاحب کند. به تعبیری او میخواهد از تاریکی دروناش بیرون بیاید؛
تاریکی نشانهای از ترس و وحشت است. در تاریکی توهم و توطئه شکل میگیرد. کالیگولا میخواهد بر این ترس و وحشت غلبه کند. بر توهم خودش_ میخواهد امر مطلقی چون مرگ را با بدست آوردن ماه، که استعارهای از خوشبختیست، تعدیل سازد. درواقع میخواهد ببیند چه مطلقی میتواند در زندگی پیدا کند که با حقیقت دردناک مرگ، همسان شود_
حواشی ترس بشر، به کمک منطقاش، رفته رفته مساحتاش محدودتر شده است، لکن ترس، کماکان میزید،
و خوب گوش دهید
که ترس خالصتر شده است
ترسناکتر شده است
در نهایت بعد از مرگ خواهرش، دروسیلا، چنان متوجه و متاثر از مرگ میشود که از همینجاست، آغاز جنون_
منطقا با هیچ استدلالی نمیتوان گفت که کالیگولا خطا میکند؛ به دیگر طریق، او را نمیتوان انکار کرد؛ به مثابهی کالیگولا مظهر کامل وجهی منطقی از انسان حقیقتشناس و حقیقتخواه است، انسانی که میسنجد و عیار مینهد،
حال چطور است که دل کوچک و مهربان او، رضا به این میدهد که "زندگی کردن را منافی دوستداشتن" بیانگارد؟
چه چیز باعث کیفر و حرکت تنزلی او شده است؟
اویی که گویی لایهء ضخیم و براق عقلانیت، ذات نهان چندگانهاش را عایق و پوشاننده است؟
بهزعم من، اولین مشکل آنجاییست که خودش، انسان است، اطمینان بسیار سوژهای به خویش، که همواره در شکافکاهش ناپذیر سوژگیاش، در حال تلاشی برای کسب نوعی آرامش است، در حال کوششی برای درک نوعی ذات.
اگر به نمایشنامه رجوع کنیم، متوجه خواهیم شد که پدیدهء مرگ برای کالیگولا، آفرینش دیگر و منفکی جز زندگیست؛ حقیقت برتریست، نبود بودن است و چنان همه چیزمان را در هم میدرد که مگر میشود مرگ و زندگی، به رهیافت یکسانی برسند؟!
این حقیقت برایاش چنان هولناک، تاثیرگذار و سنجهگر است، که جای توجه به حضور دال و دلالتهای متشخص نشانهها، ارزش تام تخیلات و پدیدارها را به یک اندازه میگیرد، تمام تشخصها را در هم میآمیزد و تا رسیدن به آن خمیرمایهء هرمنوتیکاش، از آنان زورگیری میکند؛
انسانی که خود در جایگاه مولد هرمنوتیک، همواره سیال در شبکهای گشوده از مدلولهاست.
کالیگولا توانست با انهدام ظریف "دیالکتیک در همآمیختهء مرگ و زندگی"، با این توضیح که مرگ کشندگی است_ هرجنبش ِ محرکی را خاموش سازد؛
برای او مرگ و زندگی اشاراتی بهم ندارند،
و دیگر مرگ برایاش حلاوتبخش زیستن نیست.
او زندگی و نشانهها را از پنجرهء مرگ عبور میدهد، و بعد میگوید_ حال چه چیز مانده است جز مرگ؟
و این گونه میشود که جهان از پیش منقضی میشود؛ و بعد هنر میمیرد و فرم فینفسه از خودش تاویلی برای ارائه ندارد، بلکه او با تأویل خود غصبش میکند، و تاویلاش چیست؟
-انسان میمیرد و خوشبخت نیست-
کالیگولا، در جایگاه بشر بودن، از آن جهت خطا میکند که خودش را کاملا نمیشناسد؛ بشر را کاملا نمیشناسد؛
قصد دارد وجود ترس را فراموش کند و خودش در راه آزادی و قدرت، نیمهخدایی مستبد میشود؛
برای او ترس - و ترسیدن، برساخت چیزی نیست جز گمراهی دروغین آدمی که ناشی از تمثیل و گمان است(همانطور که شاعران را - شاهدین دروغین - خطاب میکند). حال آنکه هرمنوتیک ذاتی و "رای صادر شده"ء او، تنها دربرگیرندهء همان وجهی از واقعیت است که کالیگولا در آن به بهترین شیوه استنتاج میکرد، بُعدی از انسان که در سطح درکش، معلول، نتیجهء علت است.
فوکو، ژوئیه ۱۹۶۹:
"نظام تأویلیای که نیچه بنیاد میکند، در تمام نشانهها دست میبرد و هم دال را - که به خودی خود موجود است - غصب میکند، هم مدلول را، برای نیچه یک مدلول آغازین وجود ندارد، خود واژهها چیزی غیر از تاویل نیستند و در تمام طول تاریخ پیش از آنکه نشانه باشند، تأویل میکنند؛ واژهها به یک مدلول دلالت ندارد، بلکه یک تأویل را تحمیل میکنند.
بههمین منوال که فوکوی فرزانه فرمود، در هستی کالیگولا، فقط تاویل خودش مهم است، و این گونهاست که انسانهای دیگر را انکار میکند؛ پس خودش نیز انکار میشود
_ و"کالیگولایی که میمیرد و لحظاتی قبل از مرگ، میترسد".
چه چیز موجب هراس او شد؟ آن مردن ِ قبل از مرگاش در آن اتاق؟
چه چیز او را به کیفر تلخی محکوم میکند؟ و چه چیز او را از "آفرینندگیاش، که مفخرش بود، به بازیگری و دلقک پیشگی سوق میدهد"؟
"او که امپراتور بود و برآن بود که از قدرت و آزادیاش استفاده کند تا همگان را تعلیم دهد"؟ مگر آزادی، آنهم به این فرم تا کجا میتواند پیش رود؟
_حال آنکه هرتعلیم دهندهای خودش دانش آموز است _مخاطب است
اویی که در نهایت، مقلد آفرینش است
فوکو، ژوئیه ۱۹۶۴:
آنچه در نقطه گسست تاویل، آنچه در تقارب تاویل به سمت نقطهای که آنرا ناممکن میکند، مطرح است، کاملا می تواند چیزی همچون تجربه جنون باشد. این تجربه جنون کیفر حرکت تاویلیست که بی نهایت به مرکز خود نزدیک میشود، زوال مییابد و میسوزد
بنابر این، صداقت مرگی که او مردم را از آن با کشتنشان، بشارت میداد، این "حقیقت یقینی" که او از آن تا "حدی" آگاه بود، خود او را مژدهسار میکند
آیا هراس کالیگولا برای این نبود که وجوه ترسندهء خودش را منکر میشد_؟
و همینطور که منکر ترس میشود، قطعا هنر را هم میکشد_ و سبب این میشود که حتی حقیقتی که دائما از آن حرف میزند و استنتاجی قاطع نسبت به آن مطرح میگرداند، در لحظات پایانی عمرش، در صحت آن شک کند و ترس محاطش سازد_
و دقیقتر بگویم، وی در کمال سوالمندی میمیرد؛ و این سوالمندی او، این تعجب او، این ترس او چه بود؟
همان وجود راز و ارزشی در هستی،
بهمثابهیدیگر همان فرم،
و از طرفی دیگر، همان غصب:
گویای جهانی که همچنان با وجود مرگ منقضی نگشته، و ابهامی که همچنان جاری است/
هرمنوتیک کالیگولا، پراهمیت است، او حقیقتگوست، لکن نه به این دلیل که حقیقتی را در خواب تسخیر میکند تا بر زبان آورد، بلکه از آن رو که تاویلی را بیان میکند که کارکرد هرحقیقتی پنهان کردن آن است، از آن رو که هی میگوید:
مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ
اگر حقیقت او در انکار خدایان بود، خطایش، انکار سوژگی انسان است
اگر نشد ِ رسیدن به ناممکن در این زندگی فانی، جانش را میگداخت و از هم میگسست، خطایش جبران نفرتی بود که بر انسان قائم میکرد
زیادهرو بود
_
حسین.انتظام.
ادبیات نمایشی ۴۰۱
استادسعیدخوششانس