چی میشد اگر پرچینی وجود نداشت که فاصله این سالهای دوری را نمیپوشاند؟... چی میشد اگر این حصار، زمین وسیعی بود که خجالت نگاه کردن، لذت تماشاکردن او را در این سالها از من دریغ می کرد؟چی میشد اگر آن لحظه هایی که برای نگاه کردن او از زاویه بین پرچین ها خیره به کلبه سفید پر از گل آنها می شدم، نگاهمان تلاقی ای میشد از چشمان زیبای او و تک چشم خمار و خسته من در زاویه بین پرچینها؟
کوچک که بودم دویدنهای دنبال پروانه ات مرا پشت پرچینها میخ کوب میکردو زیباییه لباس های پفی ات، بزرگتر که شدم آب دادن به گلهایت آنقدر بعد از ظهرم را سرگرم می کرد که گذشت زمان، سرما و گرما و نگاه خشن عابرین پیاده و زنگ دوچرخه و ماشینهای عبوری برای من فقط خدشه ای بود برای از دست ندادن حتی لحظه ای از بودن تو خارج از کلبه سفید خوانوادگیت.
و حال...
هیچ لذتی جای دیدت در ایوان کلبه چوبی تان را پر نمیکند، زیباییت، حین غذا دادن به مادرت، مادری که صورتش به فرسودگیه کلبه و پرچینها می آیدو بازی کردن با بچه هایت، بچه هایی که قد و قامتشان، قد و قامت سن منو خودت را بیشتر آشکار میکند.
تو وصفی هستی از تمام انتطارهای قشنگ عاشقانه ...
با اینکه کلبه و پرچین ها کدرتر و فرسوده تر از همیشه به نظر می آیند، تورا واضح تر و شفافتر از همیشه میبینم، تورا کاملا می بینم،با تو هستم، با تو میخوابم، با تو خواب می بینم، با تو از بین پرچینها به تو نگاه می کنم، تویی که انتظارت کودکیم را قشنگتر کرد، تویی که انتظارت جوانی ام را پرخاطره کرد، تویی که توانستی شیارهای پیری و فرسودگی ام رابه افتخار بزرگی از جنس عشق و انتظار تبدیل کنی.
میدانم که می دانی تمام این حسها از حصار فرسوده میان من و توست حصاری از جنس لذت، حصاری که فقط جسمم را پشتش مخفی کرده بود و پروازی بود برای درونم...