استرس
شب با یه دلهره عجیبی خوابم برد. این اولین باری بود که تصمیم گرفتم از لاک خودم بیرون بیام و شروع به کار کنم. رشته دانشگاهی من مترجمی زبان انگلیسیه. من با بخش تولید محتوای شرکت مصاحبه ای کرده بودم و بهم گفتن که بیام آموزش و کارآموزی. امروز اولین روز کارآموزی من بود و از شب قبلش دل تو دلم نبود که قرار چه اتفاقی بیوفته. صبح زودتر از اینکه ساعتم زنگ بخوره پاشدم و قبل اینکه چیزی بخورم لباسام رو پوشیدم که نکنه روز اول یه وقت دیر برسم بعدش هولهولی یکم صبحونه خوردم و آماده رفتن به شرکت شدم.
تو راه برای اینکه استرسم کم بشه یه آهنگ شاد و شیش هشت پلی کردم که مثلا بزنم به در بیخیالی و انرژی مثبت بگیرم ولی انگار اینم زیاد کارساز نبود و من تا نمیرسیدم به شرکت آروم نمیگرفتم. همش تو ذهنم هرچیزی که قرار بود اتفاق بیوفته رو پیش بینی میکردم. مدام نفس عمیق میکشیدم و به ساعتم نگاه میکردم که چه موقع می رسم. بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم. از قبل جای شرکت رو بلد بودم و راحت پیداش کردم. از پایین یه نگاه به ساختمونش انداختم.
از قبل بهم گفته بودن که طبقه پنجم باید برم.در باز بود و با آسانسور رفتم بالا. منتظر بودم ببینم کی تو شرکته. وقتی وارد سالن شدم به خانومی که فکر کنم منشی بود سلام کردم و بلا فاصله رفتم تو اتاق کار. به جز من کسی نبود. به در و دیوار خیره شدم و این به من فرصتی داد که با دقت به جزییات توجه کنم . وقتی رسیدم و اتاق رو خالی دیدم یکم استرسم کم شد، نگاهم به در بود که ببینم همکارام چه موقع می رسن .
محیط صمیمی
سعی کرده بودم خودم رو با محیط کار جدید وفق بدم و به استرسم غلبه کنم، همینجور که نشسته بودم تو اتاق دیدم یه دختر سفید و بوری اومد و بهم سلام کرد. بهم گفت که صبحونه خوردم یا نه و بلافاصله خودش کتری رو برداشت و آب جوش گذاشت. یکمی بعد بقیه بچه ها اومدن و من با همشون آشنا شدم. بهم صبحونه تعارف کردن و از اونجایی که من سیر بودم، نخوردم. اما برخورد همشون خیلی برام جدید و جذاب بود، حقم داشتم چون اولین تجربم بود و شانسم گفته بود که بچه های خیلی خوبی بودن و احساس بدی نداشتم و همون استرسی هم که ازش گفته بودم تقریبا دیگه محو شده بود.
تو همون مدت کم رابطه گرم و صمیمی بین همکارا منو به خودش جذب کرد که چقدر اینا باحالن و چقدر خوبه که انقدر باهم راحت و نزدیکن. حالا از حرفام تعجب نکنین و نگین که چرا اینقدر صمیمیت تو کار برام عجیب بوده راستش چون من تصورم از کار یه محیط خشک بود اما شرکت دلفین کاملا فرق داشت و دید من رو عوض کرد . این برای منی که روز اول کارآموزی رو میگذروندم خیلی موثر بود و حداقل باعث شد که من خودم باشم و بتونم با بقیه بچه ها رابطهی دوستی برقرار کنم و ازشون تو کار کمک بخوام و راهنماییم کنن. این جو صمیمی تو ساعت استراحت خودش رو بیشتر نشون داد به این شکل که همه باهم رفتیم طبقه پایین شرکت که آشپزخونه اونجا بود. غذاهامون رو گرم کردیم و برگشتیم اتاق و مشغول گپ زدن شدیم.
آموزش من
بعد از کلی تعریف و تمجید از محیط با نشاط دلفین، حالا وقتشه از نحوهی آموزش و فعالیت و نوع کاری که قرار بکنم بگم. ساعتای اول مدیر بخش دیجیتال مارکتینگ من رو با دنیای بازاریابی آشنا کرد و روی تخته وایت برد نمای کلی از اینکه هدف شرکت تو این بخش چیه رو به من گفت. بعد نوبت به یادگیری یه سری از این اصطلاحات شد که سایتی رو معرفی کردن که با این اصول و مفاهیم بیشتر آشنا بشم. برای من که روز اول کارآموزی رو میگذروندم این مطالب جذاب بود و حس میکردم خیلی زود میفهمم. اما این اول راه بود و هنوز خیلی چیزای جدیدی باید یاد بگیرم و چیزی که برای من مهم بود تولید محتوا بود. عصر که شد کارشناس بخش تولید محتوا شروع به آموزش من کرد. کنجکاو بودم ببینم چی در انتظارمه. چون من کارآموزی رو نقطه عطفی توی زندگیم میدیدم که قراره چیزهایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و با کاری آشنا شم که قرار در آینده شغل من باشه .
اصول کلی تولید محتوا رو با دقت گوش دادم و موضوع برام جذاب بود. بهم برنامه و نرم افزارهایی که مورد نیاز این کار هست رو معرفی کردن و گفتن باید به همشون مسلط بشم. وقتی فهمیدم که نرم افزار این کار رو بلد نیستم ناخودآگاه استرس بدی گرفتم. هول کردم و گفتم حالا چیکار باید کنم، خداروشکر مدیرای من بهم انگیزه دادن که میتونم تو مدت کم این آموزش هایی که لازم دارم رو ببینم و حتی سایت معرفی کردن که به صورت آنلاین نرم افزارهای مورد نیاز رو یاد بگیرم. سعی کردم به خودم دلگرمی بدم که تو یه کارآموزی و باید خودت رو موظف کنی و سخت تلاش کنی که چیزایی که بلد نیستی رو یاد بگیری. از اونجایی که من تو یادگیری چیزای جدید ذوق و مهارت دارم به این دوره به دید یه شانس نگاه میکنم و میدونم که نباید به راحتی از دستش بدم.
جشن شرکت
برام خیلی جالبه که توی اولین روزی که وارد محیط کاری شدم، جشنی تو شرکت برگزار بشه و من تو همون روز اول همه کسایی که اونجا کار میکنن رو ببینم و با جاهای مختلف شرکت آشنا شم. بعد از ظهر بود که اطلاع دادن همگی بیاید طبقه پایین. یادم رفت بگم که شرکت دو طبقس و طبقه پایین یعنی چهارم جشن بود و من بی خبر از همه جا اولین چیزی که تعجبم رو جلب کرد تعداد زیاد آدمای شرکت بود آخه واقعا فکر نمیکردم انقدر زیاد باشن. از بچه هایی که همکار خودم بودن پرسیدم جریان چیه که همه جمع شدن و اونا گفتن که بخش فنی یه مجوز مهمی گرفته و جشن بخاطر همون بود . مدیر بخش فنی گفت که همگی صبر کنیم که به خاطر این افتخاری که کسب کردن پذیرایی بشیم و جاتون خالی کیک خوشمزهای خوردیم. خلاصه مراسم تموم شد و ما برگشتیم تو اتاق کارمون. بچه ها بهم به شوخی میگفتن شانست خوب بود که امروز اومدی جشن بود کمتر از این برنامه ها داریم. این جشن برای منم تجربه خیلی خوبی بود و تو روز اول کارآموزی برام خاطره قشنگی ساخت. امروز برای من روز خوبی بود . منتظرم ببینم روزای دیگه برام چجوریه.
ادامه دارد…