حالا بریم سراغ روز دوم...
قسمت قبلی کارآموزیم رو همین جا کامل واستون نوشتم اگه نخونید حتما یه سر بزنید. روز اول کارآموزی من به خوبی تموم شد و تجربه متفاوتی برام رقم زد. اولین چیزی که مدیرم ازم خواست این بود که برای ارتقا سطح دانش نویسندگیم شروع کنم به نوشتن روزمرگیم. نکتهای هم که باید بهش دقت کنم اینه که جزئیات رو بنویسم و حواسم باشه چیزی از قلم نیفته. اگه از قسمت اول منو همراهی کرده باشین و احیانا از داستانم خوشتون اومده باشه، میتونید تا یک ماهی که قراره هر شب خاطرهنویسی کنم، منو دنبال کنید. چیزی که از ته قلب میخوام اینه که همتون داستان این 30 روز من رو دنبال کنید، خوشتون بیاد، برای دوستاتون بفرستید و از این به بعد بشید همراه همیشگی من. خوبیه سایت ویرگول اینه که همه میتونن هر چیزی که نوشته میشه رو بخونن، خوششون اومد لایکت کنن و واست کامنت بذارن. برای کسی مثل من که تازه اومده توی این راه و میخواد بدونه که داره راهش رو درست میره یا نه، بهترین جا انجاست که با کامنتایی که واسم گذاشته میشه حداقل بفهمم مشکلات کارم کجاست. راستش از شما که پنهون نیست روز اولی که بهم گفتن تکلیف هر شبم نوشتن داستان روزمرههام و تجربه کارآموزی تو شرکته دلفینه، بنظرم کار عجیبی بود، خصوصا برای من که اهل خاطره نوشتن نیستم و معمولا دفترچه خاطراتم تو قفسه کتابام خاک میخوره. اما همه چیز با اولین تجربه نوشتن عوض شد. تازه فهمیدم درون من یک مهتاب پنهان شده بود که علاقه داشت به نوشتن. مهتابی که فقط نیاز داشت یه نفر هلش بده تا بفهمه باید کجای مسیر وایسه. همه اینارو گفتم که بگم من از امروز یک مهتاب متفاوتم و میخوام خودم رو به چالش بکشم و یه روزی با افتخار صفحه لینکدینم رو اینجا به اشتراک بذارم و شما پروفایل یه کارشناس تولید محتوای حرفهای رو ببینید که از صفر شروع کرد.
کارآموزی و دغدغههای من...
من از بچگی عادت داشتم که همیشه از شب قبل وسایلم رو برای مدرسه آماده کنم. این کار باعث میشد شب راحتتر بخوابم و فردا با ذوق آماده بودن کیفم از خواب بیدار شم. این روزا حضور من توی شرکت دلفین سر ساعت 8 دوباره داره لذت شیرین مدرسه رفتن رو برام زنده میکنه و من دوباره با ذوق از شب قبل کیفم رو میچینم و میذارم کنار تخت. این آخرین کاریه که بعد از مسواک زدن انجام میدم. دیشب طبق روال، لپ تاپ و هر چیزی که نیاز داشتم رو گذاشتم تو کولهپشتیم. مامانم زحمت درست کردن ناهارمو کشیده بود. مرغ و آلوچه خوشمزهای که طعم بهشت میداد رو هم گذاشتم توی ظرف دردار صورتیم و چیدم تو قفسه یخچال. یه چیزی که حتما باید یادم بمونه اینه که اول صبح به محض رسیدن مثل همه بچهها ظرف غذام رو بذارم توی یخچال...مهتاب خواهشا امروز دیگه یادت بمونه. سرانجام بعد از کلی فکر و خیال درباره فردا، کارامو سر و سامون دادم و آمادهی خوابیدن شدم، ساعت کوکی رو برای بیدار شدنم تنظیم کردم و خیلی زود به خواب عمیقی رفتم. ساعت صداش در اومد و من با انرژی از خواب بیدار شدم. از مامان خواستم برام نیمرو درست کنه تا قبل از نهار احساس گرسنگی نداشته باشه. بعد از خوردن صبحونه رفتم سره کمد امروز تصمیم گرفتم یه مانتوی جدید انتخاب کنم. یه نگاه کلی به اتاقم انداختم و مطمئن شدم که چیزی رو جا نذاشتم. آخرین نگاه رو به اتاقم انداختم و مطمئن شدم همه چیز سر جاشه و همه وسایلی که باید با خودم میبردم رو برداشتم. از خونه زدم بیرون. شاد و خرم راه افتادم. ولی یه لحظه دیدم اتوبوس درست مثل وقتی که شیرین جلوی چشمای فرهاد از دستش رفت، ایستگاه رو ترک کرد و مهتاب موند و یه ایستگاه خالی. اما نذاشتم حس منفی بر من غلبه کنه، فاصله شرکت تا خونه زیاد نبود و میتونستم برای اتوبوس بعدی منتظر بمونم. موبایلم رو دستم گرفتم و اینستاگرام رو باز کردم، تنها چیزی که میتونست این مدت زمان انتظار رو کمی لذتبخش کنه. زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم اتوبوس بعدی به ایستگاه رسید. بیست دقیقه طول کشید و من به شرکت رسیدم. در ورودی باز بود رفتم داخل. امروز شرکت نسبتا شلوغتر بود و میشد بقیه افراد روهم دید. وارد اتاق واحد دیجیتال مارکتینگ شدم که دیدم به جز آقای خاکزاد کسی توی اتاق نیست. آقای خاکزاد طراح وبسایتهای این شرکته. یه پسر خونگرم و شوخطبع که از برخورد اطرافیان میتونم بفهمم حسابی خودش رو توی دل همه جا کرده. کم کم بقیه بچهها هم اومدن و مشغول کار شدن و به نظر میرسید دیگه خبری از صبحانه و نون تازه نیست. چند دقیقه بعد آقای خاکزاد با یه کیک وارد اتاق شد. همزمان داشت اهنگ تولد تولد تولدت مبارک رو هم میخوند. من اون لحظه خیلی تعجب کرده بودم که خدایا دوباره کیک؟! یعنی امروز چه خبره و تولد کیه؟! بلافاصله بقیه هم باهاش همراهی کردن و شعر تولدت مبارک رو برای دختر خانمی که اسمش منصوره بود خوندن. منصوره رستمیان کارشناس بخش گرافیک شرکت دلفینه. من تو همین دو روزی که دیدمش خیلی بنظرم دختر خوب و مهربونی اومد. البته ناگفته نماند همهی اعضاء شرکت دلفین آدمای خوب و با انرژی هستن و اگه غیر از این باشه باید تعجب کرد. خلاصه اینکه منصوره زیبا حسابی سورپرایز شد و بچهها این دفعه به جای صبحانه، کیک تولد خوردن. بعد نوبت کادو شد، انگار از قبل هماهنگ کرده بودن که براش چیزی که دوست داره رو بخرن. چیزی که دوباره باعث شد من به وجد بیام، دیدن رفاقت عمیق بینشون بود که چه راحت انقدر همه چیز رو خوب برنامهریزی کرده بودن. اینکه چقدر دلفین و کارمنداش به فکر هم دیگه هستن و میخوان از هر طریقی هم دیگرو خوشحال کنن. بچهها کلی عکس گرفتن و خندیدن. تولد سر ساعت 9:30 تمام شد. همه دوباره رفتن پشت میزهاشون نشستن و سکوت اتاق رو فرا گرفت. لپتاپ رو روشن کردم و منتظر موندم ببینم قراره امروز چی یاد بگیرم. یه فلش بهم دادن که از صفر تا صد آموزش اکسل توی اون بود. ازم خواستن توی این یک ماه نهایت تلاشم رو بکنم و روی نرمافزار اکسل مسلط بشم. همون موقع اولین ویدیو آموزشی رو پلی کردم. خوبی یاد گرفتن تو محیط کار این بود که هر جا به مشکل برمیخوردم، میتونستم از بچه ها سوال کنم. تقریبا یک جلسه و نصفی از دورههای آموزشی رو دیدم و بعد شروع کردم به تمرین کردن چیزایی که یاد گرفته بودم. ساعت مثل برق گذشت و وقت ناهار شد. از اون جایی که منم مثل بقیه ناهارمو تو یخچال طبقه پایین گذاشته بودم، با بچهها رفتیم آشپزخونه تا غذاهامون رو گرم کنیم. مشغول حرف زدن شدیم. همون لحظه یه مرد قد بلند اومد تو آشپزخونه. به شوخی گفت که ای وای از دست شما! چرا حرفای شما زنا هیچوقت تمومی نداره؟ خندهم گرفته بود ولی واکنشی نشون ندادم .این آقا رو روز قبل توی جشن دیده بودمش و همون موقع فهمیدم که این آقای شوخ طبع راهبر بخش فنیه. بعد از گرم کردن غذامون برگشتیم اتاقمون و ناهار خوردیم. زمان استراحت رو دوست دارم چون باعث میشه نسبت به جایی که هستم و با آدمایی که کار میکنم، بیشتر شناخت پیدا کنم. بعد از استراحت و صرف ناهار، قرار بود خانم جهانگرد که کارشناس بخش تولید محتوا هستن، به من آموزش آشنایی با محصولات شرکت دلفین رو بدن. اما بهم اطلاع دادن که جلسهای دارن و این آموزش به فردا موکول میشه. یه وقت خالی پیدا کرده بودم. دوست داشتم دوباره دورههای آموزشی اکسل رو شروع کنم ولی انقدر گرمم شده بود که فکر میکردم حتی چیزایی که از صبح خونده بودم و دیده بودم هم فراموش کردم. تصمیم گرفتم همه مطالبی که صبح یاد گرفته بودم رو یه بار دیگه تمرین کنم اینجوری میتونستم سرعتم رو افزایش بدم. اما انگار یه نیرویی از درونم میگفت نه برا امروز بسه. تجربه بهم ثابت کرده به چیزی زیادی گیر دادنم خوب نیست و بدتر آدمو خسته و دل زده میکنه. رفتم سراغ سایت دلفین و خوندن مطالب داشتم تو سایت میچرخیدم،توی سایتشون شروع کردم به چرخیدن دلم میخواست قبل از اینکه چیزی بهم بگن هر چیزی که لازمه از شرکت یاد بگیرم تا بتونم بعدا دربارش بنویسم و محتوا تولید کنم. مشغول مطالعه شدم و انگار حواسم به اطرافم نبود چون یه آن دیدم وقت اداری تموم شده و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. فقط دیدم بچهها دارن وسایلاشونو جمع میکنن و منم تند تند کارامو کردم تا همزمان با بچه ها خارج بشیم. ساعت 5 از شرکت خارج شدم. هوا حسابی گرم بود. اصلا نمیخواستم منتظر اتوبوس وایسم. اسنپ رو باز کردم و درخواست زدم. کمتر از 5 دقیقه ماشین رسید. سریع رسیدم خونه. یه راست رفتم تو تختخواب
وقتی که دراز کشیدم به جای سه سوت خوابیدن، دوباره فکرکردن شروع شد، فردا قراره چی بشه، قراره چ اتفاقی بیفته، قراره چی یاد بگیرم…که خوابم برد.
یادتون باشه که این داستان ادامه داره...