"مقدمه"
مینویسیم از کسانی ك بغض هایشان گلوهایشان را پاره کرد.
مینویسیم از کسانی ك زندگی کردن را معنی کردن؛ اما خودشان زندگی نکردند..!
مینویسیم از کسانی ك بغض هایشان داخل لبخند هایشان گم شده بود!
آری!
مینویسم!
مینویسم از کسانی ك متهم شدند.
متهم به اشک!..
در این کتاب از درد ها و رنج هایی خواهم گفت ك شاید همه
تاکنون برای یک بار به آن درد مبتلا شده باشیم!
"تقدیم به تمام دختران قوی ایران"
"بسم رب خالق عشق"
شروع 30 ماجرای تلخ و شیرین!
"حاج بابا سلام!
حاج بابا دخترک تو خیلی تنها شده؛ همان دخترکت
که روزی با شادی به این طرف و آن طرف میدوید
الان هزار ساله شده حاج بابا!
حاج بابا؛ دلتنگت...
حاج بابا جانم
نفس بکش ك من از ادما میترسم...!
حاج بابا؛ گویی دلتنگی خرابم کرده است
فقط خواستم بگویم حاج بابا رسیده ام
ولی من اینگونه رسیدن را نمیخواستم
به اجبار نامه را تمام میکنم جانم
چون میترسم اشک هایم نامه را خیس کند
نامه را بستم و سرم را میان دستانم گرفتم
رویایی پیش بود که بار دگر حاج بابایم را لمس کنم
دلم برای ان چشمان تیره اش تنگ میشد
چشمانی که چشمه های معرفت داخلش غلیان میکردند
برای ان دستانی که همیشه با مهربانی سرم را بغل میکرد!
یاده آخرین نامه اش به من افتادم
-هیچ درکی از نواختن نداشت؛اما برایمنامه گذاشته بود،رویش نوشته بود
"دو،ر،می،فا،سل،لا،سی"
و دقیقا در کنارِپیانو قدیمی مادر بزرگم گذاشته بود.
پایین نُت ها نوشته بود؛
دوستت دارم؛اما طرز بیان آدم های نوازنده را بلد نبودم.این را موقعی بنواز که من نباشم!
دقیقا یک هفته بعد این نامه را پیدا کردم و نواختم،ریتم قشنگی بود،و هر روز ساعت"هشت و سی دقیقه شب"این را مینوازم چون زمانی که رفت این ساعت بود!
آخ حاج بابایم!
دلتنگ توعم ك به داد دلم برسی
به جرئت نامه را تمام میکنم
تا اشک هایم همین خط کج و کوله ام
تیره و تار نکند
نامه را بر میدارم و میبرم سمت پست خانه
پست خانهای که محل قتل من بود!