فورس ماژور باید حرفهای دلم رو بنویسم
امروز دوستم( اقای ع) بهم گفت سه شنبه که طبقه دوم دانشکده کنار ابخوری با هم دعوا کردیم و من کمی اشک توی چشام جمع شد و گونه هام سرخ و سفید شد... داخل چشمام یک واقعیتی رو دیده که اگه بقیه هم اون رو ببینن بسیار شگفت زده میشن
گفت تا شب به اون نگاه من فکر کرده و امیدواره من بتونم واقعا به اون حقیقت وجودم دست پیدا کنم قبل از اینکه چیز های جسمانی و کم اهمیت حواسم رو پرت کنن .
من خیلی اقای ع رو دوست دارم و فکر نمیکنم هیچوقت کسی مثل اقای ع بتونه شبیه به من باشه !
اون نگاهی که میگفت رو حداقل 40،50 بار به دوست پسر سابقم کرده بودم . ولی این اولین باری بود که اقای ع به این قسمت از وجود من دست پیدا کرده بود و اینطوری متحیر شده بود !
اکسم واقعا بیلیاقت بود خدای من!
فردا دو تا امتحان دارم . امروز باشگاه نرفتم و بجاش یه ساندویچ نامینو که 800 کالری داشت خوردم و الان کمی عذاب وجدان دارم .
الانم به زور قهوه و ابجوش بیدارم شاید یکم درس بخونم . فعلا که اومدم تو ویرگول مینویسم . خخخخ
دارم انلاین البوم جدید شایان اشراقی رو همزمان گوش میدم . جالبه!
بای