روزهاي پاييزي يكي پس از ديگري طي ميشدند، خانواده ٥ نفره ما روي نظم و ترتيب حركت ميكرد، مادر صبح زود بيدار و صبحانه را روي ميز آشپزخانه ميچيد و ما يكي يكي بيدار ميشديم و لقمه اي صبحانه ميخورديم خيلي اشتها نداشتيم ولي تاكيد مامان و بابا مرتب بر خوردن صبحانه تكرار ميشد و بازهم مادر ناهار و ساندويچ و ميوه هاي زنگ تفريحمان را به تفكيك و منظم آماده روي كابينتها ميگذاشت و تاكيد كه كدام نايلون مال كداميك از ماست و ما چه غافلانه برميداشتيم و در كيف ميگذاشتيم و راهي ميشديم غافل از اينكه لابلاي لقمه ها و خوراكيها يك دنيا عشق مادري و زحمت پدري قرار گرفته و انرژيها مصرف شده تا اين پَكهاي سرشار از محبت، مهرباني و احساس آماده شود. و همه اينها براي اين بود كه حال خوب داشته باشيم و چقدر اين حال خوب ما براي اين دو فرشته و فرستاده آسماني اهميت داشت و تمام از خود گذشتگيها را بكار ميبستند تا آب در دلِ ما تكان نخورد. واي كه ديگر چنين ايثاري از هيچ آفريده اي نديدم جز اين دو موجود … پدررررر و مادررررر❤️?❤️?