از پله ها بالارفتم.دسته در را محکم گرفتم و آن را باز کردم داخل شدم خودم را به میزش رساندم و همیشگی ام را سفارش دادم.به او گفتم میبرمش اینجا نمیخورم.
برروی یکی از صندلی ها نشستم تاآماده شود.
نمیخواستم چشمم به میزی که با او قرار میگذاشتم بیفتد.سعی کردم اما نشد از جایم بلند شدم و نگاهی به آن میز انداختم شاید برای بقیه این میز یک تکه چوب بود اما برای من مرور خاطرات بود.نزدیک تر شدم به یادخنده هایمان و لجبازی هایمان و حتی سر اینکه چه کسی سفارش دهد یا زودتر از صندلی بلند شود بحث میکردیم.به یاد عکس های دو نفره با ژست های مختلف که اخرش با بهانه میگفتم اصلا خوب نشد افتادم.به یاد آن موقع که مدام میگفتم دیرم شده و او میگفت کمی صبر کن.به یاد آن موقع که وقتی قهوه ام را میخوردم و به او میگفتم تو هم قهوه ات بخور سرد میشود و او میگفت میخواهم تورا ببینم افتادم . به یاد آن موقع که کادویی برایم می آورد و من از خوشحالی بال در می اوردم و او خوشحال میشد افتادم.
آری خاطراتی که خودم سبب شدم از بین برود♡