ویرگول
ورودثبت نام
ادمین24
ادمین24
ادمین24
ادمین24
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان: “سفارش آخرین کد”

باران آرامی بر پنجره‌های دفتر کوچک آرش می‌کوبید. او تنها پشت میز چوبی قدیمی‌اش نشسته بود و صفحه‌آرای سایت یکی از مشتریان را بررسی می‌کرد. ساعت نزدیک به نیمه‌شب بود و همه سفارش‌ها به‌روال عادی پیش می‌رفتند، تا این‌که نوتیفیکیشن فروشگاهش، مثل یک ناقوس، سکوت را شکست.

🔔 “سفارش جدید: طراحی سایت فروشگاهی – مشتری: ناشناس”

آرش با کنجکاوی کلیک کرد. اطلاعات سفارش عجیب بود؛ نام مشتری فقط “K” و آدرس، شبیه به شهری که دیگر در نقشه‌های رسمی وجود نداشت. اما چیزی در توضیحات سفارش توجهش را جلب کرد:

“یک سایتی بسازید که گذشته و آینده را در یک صفحه جمع کند.”

هیچ تعرفه مشخصی وجود نداشت، اما پرداخت کامل انجام شده بود. روزها به طراحی گذشت. آرش سایتی ساخت با صفحه اصلی‌ای که دو بخش داشت: سمت راست، تصاویری از بازارهای سنتی قدیم ایران؛ سمت چپ، یک فروشگاه آنلاین مدرن با سبد خرید و پرداخت سریع.

وقتی کار تمام شد، یک پیام مرموز رسید:

“بیا ساعت هفت غروب، در کافه‌ قدیمی کنار ایستگاه راه‌آهن.”

آرش با تردید رفت. زن مسنی در گوشه کافه نشسته بود، لپ‌تاپ کوچکی مقابلش باز، و همان سایتی که آرش ساخته بود روی صفحه دیده می‌شد. او گفت:

“تو آخرین کدی را نوشتـی که به نسل آینده نشان می‌دهد چگونه ما از بازارهای چوبی تا دنیای صفر و یک پل زدیم.”

زن پاکتی روی میز گذاشت:

“این داده‌ها میراث توست. با آن Admin24 را بساز که نه فقط سایت‌ها، بلکه سرگذشت‌ها را نگه دارد.”

باران دوباره بیرون گرفت، اما در دل آرش، طوفانی از ایده‌های تازه شکل گرفته بود

بارانزنشکستسبد خریدطراحی سایت
۴
۰
ادمین24
ادمین24
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید