وانیلی؛
وانیلی؛
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

چشم ها


خیلی وقت است که دیگر به چهره نگاه نمی‌کنم. خیلی وقت است که حرف هارا از چشم ها میخانم و خیلی وقت است که دیگر به نوشته ها و حرف ها باور ندارم.

نمیدانم از کی ولی دیگر تمام روزهایم را با نگاه کردن به چشمان آن و این میگذرانم، شاید از آن زمانی شروع شد که یک غزل کوتاه را درمورد چشمان یاری که نیست نوشتم و از همان زمان دیگر نتوانستم از سرزمین چشم ها بیرون بیایم .

پس از آن غزل دیگر موضوع انشا های مدرسه ام چشم ها شد ،موضوع پست بعدی ویرگولم چشم ها شد و دیگر از آن زمان به چهره و رفتار آدمی توجه نکردم زیرا که همان چشم ها همه چیز را می‌گفتند پس چه نیاز به چیز دیگری؟

وقتی در آن کلاس پر از خاطره ی کوچک مدرسه نشسته ام درحالی که همه در سکوت به توضیحات معلم های سختگیرمان گوش می‌دهند و در نوشته و گفته ها غرق شده اند به چشم ها زل میزنم...
ثانیه ها و دقیقه ها به پای چشمانشان مینشینم سیع بر شنیدن نجوای آرام چشمانشان دارم ،چه در اعماق وجودشان می‌گذرد ، حالشان خوب است؟ شب قبل با اشک خوابیده اند یا با برق شادی و ذوق در چشمانشان؟ غمگین از روزگارند یا امیدوار؟

اگر بخواهم هرکدام از آن ها بنویسم و بگویم روز ها و هفته ها طول می‌کشد اما تنها چیز مشترک بین آن چشم ها غم است.

آنقدر حرف دارد چشم هایشان که گاهی ناتوان و خسته از نگاه کردم دست بر میدارم و نا امید در اعماق وجودم گم می‌شوم و فکر می‌کنم ، فکر و فکر و فکر

بعضی ها آنقدر برق می‌زند چشمانشان که گویا یک فانوس دریایی در اسمان تاریک اقیانوس شان میدرخشد یا ستاره ای درخشان درحال سقوط است بعضی دیگر آنقدر رنگا رنگ است که در هر رنگش یک زندگی جدیدی و حرف های جدیدی آغاز میکنم و... و...

  • نوشته ای مزخرف ...
چشمچشمها
‌ نازِ چشمانِ تو را قاب کنم در دلِ  شب تا که مهتاب ننازد به جمالش هر شب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید