
خورشیدِ خوشبختی روزی به فرزندان خورشید میتابد، اجدادمان روزی که ما لبخند بر لب و جانمان داریم میخندند و او، آن مرد بزرگ آرام میخوابد....

این خاک عادت به خون دارد، عادت به درد دارد اما آفتاب خوشبختی برای همیشه در پشتِ ابرِ اسارت نمیماند.
ایرانمان چگونه شده است که عالم به گمان خدا شناس و فرمانده سپاه به مثال جوانمرد ، نوروزمان را خلاف قانون میشمارد؟ این جشن ها با فرهنگ ما مسلمانان همخوانی ندارد؟ قبل از آن که حتی مسلمان باشم ایرانی بوده ام و هستم .
دیگران را نمیدانم ولی دلم میخواهد به عمو نوروزمان خوش آمد بگویم. میخواهم به دلار ، فقر و بدبختی امان فکر نکنم و شرمندگی پدر از نبود آجیل در
سفره امان را نبینم ، لباس کهنه ی مادر و آرزو لباس نو داشتنش در سال جدید را نبینم، کفش پاره ی پدر را نبینم و اشک کودکان کارمان را نبینم...
کاش میشد در لحظه شروع سال جدید چهره یِ شهیدانِ آزادیِ مان را نبینم....
کاش میشد لحظه ای فراموشی بگیرم یادم نیاید خداحافظی آن مرد دلیر با ایران را ، آواز خواندن آن دختر معصوم را یا که قتل پسرِ همراه با لپتاپ...
چه شد که بر سر نام خلیج مان جنگ شد؟ مگر خلیج مان تا ابد نباید پارسی بماند ؟ خلیج عرب دیگر چیست؟
جوانانمان خسته هستند، نگاه کنید کسی دیگر امید به فردایش ندارد... مگر یکتا پرست نیستید؟ مگر ادعای خوب بودنتان گوش جهانیان را کر نکرده بود؟ کجاست پس؟
آن روزِ اسفند ماه ، نفت ملی شد ولی اکنون جز بدبختیِ ملی چیز دیگری نمیبینم.
خاور میانه خسته است ، ایران زخمی است و مردمان مرده اند .

صدایمان آهنگ و موسیقی شد، فریاد شد ، گریه شد ، سکوت شد ، رقص و شادی شد، جشن شد اما گوش هایشان کر بود...
برای گفتن حرف هایمان باید ک کتاب نوشت زیرا ک با نوشته کوچک حرف هایمان تمام نمیشود.
_پایان _ امشب باز زخم های ایران و ایرانی نمایان تر قبل اشکار شد و چه چیز بهتر از نوشتن برای ریختن اشک های روحمان؟ _ یهویی ...