باشد که روزی بر بالای قبر خود بهآرامی با گریه برقصیم تا روح و جانمان از احساست پوچ شوند، باشد به یادگار برای روزی که در آن تابوت سرد و کوچک، زمانی که به آهستگی بند بند وجودمان تبدیل به چیزی بی ارزش میشود روحمان آزادانه در اقیانوس خاطره ها سرگردان باشد
بماند به یادگار برای گم شدگان
برای تمام عاشقان با قلب هایی پر از زخم با خون هایی به سیاهی اشک های چشمانشان.
برای تمام مروارید های سرخ
برای تمام دست های رنگی
برای تمام کهکشان های وجودمان
بماند به یادگار برای آبی ترین روح زندگی
برای کهکشانی ترین ماه دنیا که شاید روزی بی غم در آغوش بِکِشَمَت، برای زمانی که سرمای زندگی در تک تک استخوان ها نفوذ میکرد با گرمای آغوشی با قلبی بی رنگ ولی همچنتان تپنده گرم شوی
بماند به یادگار برای تک تک کهکشانی های گمنام...
لاجوردی های زندگی...
احتمالا خدا حافظیه. حالا هرچی، مهم نیست
نه که کسی اهمیت بده
نه نویسنده ی بزرگیم
نه نوشته هام خوبن
اینم فقط حاصل پنج دقیقه نشخوار ذهنیه پس چیز خاصی در نظر نگیرینش
هرچند احتمالا اصلا چیز خاصی در نظر نمیگیرنش و من با این حرفم فقط خودمو مسخره نشون دادم
بخندین
حالا هرچی
الان که خندیدین باید بگم که دیگه هیچ نوشته ای منتشر نمیشه و احتمالا هیچ فعالیتی هم دیگه از این حساب دیده نمیشه(حالا نه که خیلیم اهمیت میدین!😂)
گفتم بی ادبیه بی خداحافظی
این نوشته هم احتمالا هیچ لایکی نمیخوره و مثل هزاران نوشته ی مسخره ی دیگه که بی هدف و فقط از سر خالی کردن دق دل نوشته شده و توی اعماق ویرگول خاک میخوره
هرچند درسته از روی دق دل نوشتم ولی با عشق نوشتم.
با عشق برای همون رهگذرایی که رد میشن و لطف میکنن و تا تهش میخونن و به چیز مزخرفی که نوشتم میخندن
بعله میخندن! ولی بازم ازشون ممنونم
پس با عشق از طرف پسر، روباه، و قلبی نارنجی تقدیم به تمام رهگذر ها...