بسم الله الرحمن الرحیم
مهسا پیش خودش حس کرد کاری که از می خواهند تا به حال انجام نداده و واقعا داره اذیت می شود. فقط از خدا می خواست اتفاقی بیافتد تا این از این خراب شده خارج بشود
در همین زمان موبایل مهسا به صدا در امد ومادر بود ،مهسا سریع به سمت موبایل رفت مادر حالش خوب نبود و سریع باید مهسا همراه او مرکز درمانی می رفت .
سریع لباس پوشید هر چه فتانه صدا زد گوش نداد فقط می دوید و خودش را سریع به مادرش رساند.
با مادرش به مرکز درمانی رفت پس از برسی پزشک و دارو برگشتند و مهسا مادر را در
اتاقش روی تختش خواباند و سریع رفت به اتاق خودش.
تماس گرفت با خانم میرباقری و با عصبانیت داد زد :اخه این چه جایی من را فرستادید ؟
من نمی روم !حالم بد شد امروز نمی خوام کمک کنم ،اصلا به من چه که کی چه می کنه؟
ادمهای دیگه بفرستید!
خانم میرباقری گفت:تموم شد حرفات !اگه کسی دیگه بود حتما مزاحم تو نمی شدیم .
چاره ای نبود باید تا آخر مسیر کمک ما باشی فعلا صبوری کن فردا هم برو راهی پیدا کن فلش را بزنی به سیستم آنها و اطلاعات برای ما بیاوری.
=ببینید من نمی تونم من اهلش نیستم
-مگه ما گفتیم این کاره هستی !من میگم فقط فلش را بیار ،کمی تحمل کن.
=من یک سوال دارم ؟به من بگویید آیا مردانی که کمک شما می کنند انها هم
باید خطا کنند هر کاری باید انجام بدهند؟
-بله ناچار هستند ،چاره ای نیست در هر جریانی باید تا انتها انجام بدهند تا به
آنها اطمینان بکنند.
=خدا به فریاد من برسه !
-امیدوارم مشکلی پیش نیاد برو فردا کار را تموم کن
=چشم حتما.
فردا صبح مهسا مرتب و منظم با لباس های شیک و مرتب رفت .از دخترهای دیروز
خبری نبود ولی دخترهای جدید و خوشگل آمده بودند.مهسا شروع به کار کرد ،
فتانه همین جور چشم از مهسا بر نمی داشت ! مهسا منتظر فرصتی بود که
فقط فلش را به کامپیوتر فتانه بزند و اطلاعات ان را به خانم میرباقری برساند و از این منجلاب خارج بشود.
فتانه در حین موبایل صحبت کردن به اتاق مجاور رفت و گیتی امروز هنوز نیامده بود.
پشت سیستم خالی بود و فتانه سریع خودش را به کامپیوتر رساند که دست
مردی درشت هیکل او را گرفت .مهسا لال شده بود از ترس !این دیگه کی بود؟
فتانه از اتاق خارج شد و با عصبانیت گفت:می دانستم ایمان داشتم تو جاسوسی!
داریوش ببرش سریع ببرش خاک بر سر بی شعورت کنند گیتی که هر آشغالی را به
اینجا می آوری ،حالا جواب بده !
فتانه تماس با گیتی گرفت ،گیتی که مرده بود هیچ خبری ازش نبود.ترس فتانه را گرفته بود.
داریوش مهسا را توی اتاق به صندلی بست و دهانش را چسب زد و دستی به گردنش
کشید گفت بدک نیستی؟
مهسا فقط گریه می کرد و التماس که بگذارید بروم ولی کو گوش شنوا؟
داریوش برگشت با فتانه تو اتاق، فتانه گفت آدمش کن !
داریوش گفت چه کنم گوشش را بگذارکم کف دستش زجر کش کنم؟
فتانه گفت:من جای تو باشم کیفی می کنم و بعد می کشم و بعد هم بیابانهای تهران رها می کنم.
#عطیه حزیت11مهر1400