ترمه عزیز دیروز به دیدن من امدی و کلی حرف زدی
به قول خودت:مامان جان من نمی خوام مثل تو چادری باشم
مامان جون !می خوام مثل مادرم روسری شالی بپوشم..
مامان جون !زن زندگی ازادی تو تهران هست من رفتم تو پاساژها همه روسری ندارند.
من به تو لبخند می زنم و میگم بیا بازی کنیم .تو هنوز کوچکی ،اخه من به تو چی بگم...
به تو بگم سه سال با مسیحیان کاتولیک حرف میزدم ،خانواده های نابود دیدم
اخه چی بگم دخترم ..
می بوسمت و میگم بنشین قصه بنویسیم.............