عطیه حزیت
عطیه حزیت
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قصه یوری

به نام خدا یکی بود یکی نبود. دختر نوجوانی به نام یوری تنها توی جنگل زندگی می کرد .این دختر از وقتی چشم باز کرده بود فهمیده بود.مادر او یک روباه بود و با انسانها دوست نبود .
خانم روباه هر روز که بیدار می شد به جنگل می رفت و برای فرزندانش که سه روباه بودند مرغی شکار می کرد و می اورد .
یوری هم به جنگل می رفت و میوه می خورد ولی زمستونها که در ختان خواب می رفتند یوری از تخم مرغ پرندگان استفاده می کرد .
یک روز زمستانی و برفی که مادر روباه به دنبال غذا رفته بود هر چه یوری منتظر ماند مادر نیامد و خودش دنبال غذا در برف ها رفت .
یک مرتبه کسی را دید مثل خودش انسان با لباس پشمی و بزرگ با کلاه خز دار.یوری بهش گفت تو کی هستی؟
یوری نگاهش کرد ومنتظر جواب بود. او بهش گفت :مادرت کو ؟تو این برف زیاد تنها چه می کنی؟
یوری گفت مادرم من یک روباه هست انسان تعجب کرد و گفت مگه میشه ؟
یوری گفت من مادرم روباه هست ولی هنوز نیامده !
انسان پوشیده گفت :کجا رفته؟ یوری گفت رفته بیرون غذا بیاره ولی نیومده تو کی هستی جواب منو بده!
گفت من یک مرد هستم و شکارچی به دنبال شکار خرگوش در جنگل هستم
یوری گفت : چه خوب و حرکت کرد به دنبال لانه پرندگان برود شاید چیزی پیدا کند
مرد گفت :اسمت چیه ؟ گفت من یوری هستم
مرد گفت خیلی خوب ببین خانه من ته این مسیر را بری انتهای جنگل یک کلبه هست هر زمان دوست داشتی بیا پیش من .
یوری گفت باشه ممنون ولی یوری توی دلش کمی از ان مرد ترسیده بود چون غریبه بود و نمی خواست پیش غریبه ها برود
یوری گفت :اسم شما چیه ؟
گفت کایو ..گفت کایو یعنی چی؟
گفت یعنی خوش شانس از این که با تو اشنا شدم یعنی خوش شانسم
یوری لبخندی زد و رفت و کایو هم به سمت خانه خودش رفت .
یوری هرچه گشت چیزی پیدا نکرد و دست خالی به لانه برگشت شب سردی بود و او گرسنه بود .
یوری تا صبح پیش برادرانش خوابید و صبح که بیدار شد دید مادرش هنوز نیامده
یوری منتظر بود جلوی در لانه دید مادر امدولی با پای زخمی یوری دوید سمت مادر چی شده ؟
مامان کجا بودی مامان روباه اصلا حرفی نزد و ساکت رفت ته لانه خوابید و غذایی هم نیاورده بود.
یوری همینطور نگاه می کرد و تصمیم گرفت به خانه کایو برود و مرغی از او بگیرد برای مادر و برادرانش بیاورد.
یوری رفت و به نزدیک خانه کایو رسید و صدا زد کایو کایو کجایی ؟
کایو گفت بیا تو و یوری داخل رفت و برای اولین بار خانه یک انسان را دید کسی که شبیه خودش بود.
یوری خوشش امد روی صندلی نرمی نشست و نوشیدنی گرمی خورد با چای اشنا شد .
یوری گفت کایو مادرم گرسنه هست برادرانم گرسنه هستند مرغ داری ببرم برای انها
کایو گفت :اره ولی این را بدون حیوانات مثل من و تو نیستند زمستان ها کمتر غذا می خورند و بیشتر در لانه هستند.
یوری گفت :بله ولی 3روزه مادر غذا نخورده و سه برادر من شیر نخوردند
کایو یک مرغ برای او اورد سرش را برید و داد به او برد یوری خیلی خوشحال شد گفت ممنونم کایو دوست خوبم
کایو موقع رفتن گفت من همیشه در زمستان برای حیوانات گوشت می ریزم در جنگل نگران نباش .
یوری دستی تکان داد و رفت و از اینکه دوستی مثل کایو پیدا کرده بود خیلی خوشحال شد

#عطیه حزیت 13خرداد1400نوشته شده


تخم مرغ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید