علیرضا نجاری(آرمان)
علیرضا نجاری(آرمان)
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اضطراب ناب

به نام خدا

سایه ها همه جا را گرفته بودند صدای نفس هایشان را می‌شنیدم

انگار تمام غم های عالم بر سرم آمد و خانه خرابم کرد لحظه ای که او در بله گفتنش یک نفس تاخیر کرد و

مادرش گفت:

-عروس زیر لفظی می‌خواد

لبخندی بر مادرم نثار کردم تا خواستش را اجابت کند او هم انگشتر طلایی که بر رویش عقیق یمن داشت و الله حک شده بود به او داد و

دوباره عاقد تکرار کرد:

-عروس خانم وکیلم؟

سرش را پایین آورد و آب دهانش را قورت داد، با صدایی آرام دلنشینش گفت

-با اجازه ‌ی پدرم، مادرم، همه بزرگترای جمع و از همه مهم تر همون کسی که منتظره این بله رو بشنوه بـــــَــــــــــله


انگار دنیا را در میان جعبه‌ای کوچک در مقابل چشمانم گذاشتند و یکجا تقدیمم کردند

اما این قصه سری دراز دارد

عاشقی را چه میپنداری؟

طوطی شیرین زبان را نمی‌شود در گوشه‌ای انداخت و بی‌صدا نگاهش کرد

انتخاب با توست هرچه بخواهی همان میشود


علیرضانجاری (آرمان)

آب دهانشاجابت انگشتراجازه ‌یالله حکآب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید