به نام خدا
سایه ها همه جا را گرفته بودند صدای نفس هایشان را میشنیدم
انگار تمام غم های عالم بر سرم آمد و خانه خرابم کرد لحظه ای که او در بله گفتنش یک نفس تاخیر کرد و
مادرش گفت:
-عروس زیر لفظی میخواد
لبخندی بر مادرم نثار کردم تا خواستش را اجابت کند او هم انگشتر طلایی که بر رویش عقیق یمن داشت و الله حک شده بود به او داد و
دوباره عاقد تکرار کرد:
-عروس خانم وکیلم؟
سرش را پایین آورد و آب دهانش را قورت داد، با صدایی آرام دلنشینش گفت
-با اجازه ی پدرم، مادرم، همه بزرگترای جمع و از همه مهم تر همون کسی که منتظره این بله رو بشنوه بـــــَــــــــــله
انگار دنیا را در میان جعبهای کوچک در مقابل چشمانم گذاشتند و یکجا تقدیمم کردند
اما این قصه سری دراز دارد
عاشقی را چه میپنداری؟
طوطی شیرین زبان را نمیشود در گوشهای انداخت و بیصدا نگاهش کرد
انتخاب با توست هرچه بخواهی همان میشود
علیرضانجاری (آرمان)