میان قصری در فیلادلفیا ملکه ای زندگی میکرد با قدی کوتاه،موهای فر و چهره ای کریه المنظر که علاقه بسیاری به کودکان داشت اما رخش تمام بچه ها را فراری میکرد روزی تصمیم داشت با دادن هدیه هایی کوچک دل تمامشان را یکجا بدست آورد گل هایی در کنار هم چید و رویش را آرایش کرد فردای آن روز زنبور های ترکیه شهد تمام گل ها را خورده بودند
ملکه از کاخ بیرون آمد و فریاد کشید:
- زنبورای بیکار
همین جا بود که کودکان از آرایش زیبای صورتش شگفت زده شدند و او را در آغوش گرفتند
علیرضانجاری(آرمان)