علیرضا نجاری(آرمان)
علیرضا نجاری(آرمان)
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

زیر زمین

-امیر! مرض داری؟ عین آدم بازی کن!
-حالا چیشده مگه؟ افتاد میریم میاریم
-من دیگه نمیرم اون دفعه رو پله اول افتاده بود عین سگ می‌ترسیدم بیارمش
-خب این دفعه من میرم
-مگه میتونی نری؟
-تمومش کن دیگه گفتم که میرم

بدون اینکه از ترسم چیزی بگم
سرم انداختم پایین و رفتم سمت زیر زمین امیرم رفت مغازه،برای ناهار نوشابه بخره و بیاد
آروم از زیر بالکن رفتم جلو، تا وقتی مادر جون مسجد بود باید می‌اوردمش
پله ی اول رد کردم همیشه میگن بهترین دفاع حمله ست پله دوم تا آخر رو دوییدم
خیلی تاریک بود، اونقدر محو تاریکی بودم که مار از کنارم رد می‌شد نمی‌فهمیدم، مار که هیچی مادرجونم می‌اومد.....
بیخیال همینجوری که داشتم می‌رفتم با کله محکم رفتم تو دیوار اما اینجا جای تسلیم شدن نیست یکی از دستام به سرم گرفتم، با اون یکی راه پیدا کردم
سرم که بالا اوردم اون ته ته یخورده روشن تر بود
بیشتر که دقت کردم دیدم یه دره که تا ته بازه اتفاقا توپم گوشه ی همون در افتاده بود توپ برداشتم و از بیرون درو بستم
یه محل خیلی آروم و پر از آدمای پیر و بد اخلاق زن و مرد یجور
اولین بارم بود مسیرم به همچین جایی می‌خورد
بدون معطلی از اولین پیر مرد پرسیدم
-سلام آقا.... ببخشید اون طرف این خونه از کجا راه داره؟
-برو رد کارت پسر جان.... این خونه بیست ساله که تمام صاحباش مردن همین یه درم داره
-نه آقا من همین الان از این خونه اومدم بیرون توپم افتاده بود تو زیر زمین اومدم برش دارم دیدم ته زیر زمین همین در بود من توپ برداشتم گفتم از اون در برم
-ببین بچه.... من سه روزی میشه با زنم دعوام شده... تازه بچه هامم برده حوصله جر و بحثم ندارم من میگم این در همین یه دره جای دیگه راه نداره بیست ساله توی این محلم همه جاش عین کف دست بلدم این قصه ها هم باور نمیکنم......

همینطور که داشت صحبت می‌کرد از اونجا دور شدم فکرشو نمیکردم به اینجا بکشه دوباره رفتم سمت در هرچی هولش میدادم باز نمیشد اون مردِ بد نگاه می‌کرد قبل از اینکه چیزی بگه از اونجا دور شدم سرم که بالا اوردم دیدم وسط یه کوچه تنگم که سی چهل نفر وایسادن
نونوایی بود
اومدم برم جلو و بگم گم شدم که دیدم آقاجون اونجا وایساده بدون اینکه خودم نشون بدم از کوچه خارج شدم باید قبل از این حرفا راه خونه رو پیدا می‌کردم
تند تند تو کوچه راه می‌رفتم که یه دستی اومد روی دهنم یجوری محکم گرفته بود داشتم خفه می‌شدم فقط می‌دوویید توپم وسط راه افتاد تا به خودم اومدم دیدم تو حیاطم و امیر وایساده و نوشابه به دست نگاهم میکنه تا اومدم صحبت کنم شروع کرد به حرف زدن



-معین! میری یا نمیری؟
اگه میری برو نزدیکه آقاجون پیداش بشه
اگه نمیری آقاجون اومد خودم میگم بیارتش
-من نمیرم تو اگـه میری.......... برو
-خاک تو سر جفتمون کنن با این شجاعت!!!!!


علیرضانجاری(آرمان)

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید