می دانی با این پیچ و تاب خوردن ها
یاد چه میافتم...؟
اولین باری که در خانه لبخندی حواله ام کرد و آرام سرش را بر شانه ام گذاشت و سنگینی سرش مرا از پر پرواز کبوتری در اوج آسمان ها سبک تر کرد
روزی با خود می گفتم که آیا این انتظار به سر میرسد آیا این اشک های حجرانم روزی به شوق می بارند؟ آیا، آیا، آیا و هزار و یک سوال بی جوابی که درد و دل های من با این پرچمی ست که بر فراز شهر تاب می خورد و می گوید میتوان تاریکی ها را هم به روشنی تعبیر کرد کافی ست کمی چشم و گوشت را باز کنی چیزی در دنیا نیست که حرصت را درنیاورد وقتی که تو چشمت را بر خوبی ها میبندی و تنها فریادت به آسمان می رود و انعکاسش به خود باز می گردد تا دوباره بغضت را بترکانی و زانوی غم را بی صبرانه در آغوش بگیری
زندگی تنها سه روز است تولد نفس مرگ
برخیز....!
کمی بوی گل ها را استشمام کن تا وجودت آرام گیرد آری چیزی تا فردا نمانده چه بسا که فردایی.......!
علیرضا نجاری (آرمان)