نیمهشب بود و من هنوز بیدار. صدای تیکتاک ساعت دیواری با ضربان قلب مضطربم هماهنگ شده بود. روی میز آشپزخانه، دستهای از قبضهای پرداخت نشده زیر نور کمسوی آباژور، مثل کوهی از نگرانی خودنمایی میکردند. پیامکهای اخطار بانک روی گوشیام چشمک میزدند و من، برای هزارمین بار، ارقام را جمع و تفریق میکردم.
شش ماه پیش، همه چیز متفاوت بود. شغل خوبی داشتم، زندگیام روی روال بود. اما بحران اقتصادی مثل طوفانی ناگهانی همه چیز را به هم ریخت. اول تعدیل نیرو شدم، بعد مجبور شدم کار پارهوقت با درآمد کمتر قبول کنم. قسطهای وام مسکن، اجارهی مغازهی کوچکم، قبضهای آب و برق و گاز... همه با هم روی سرم آوار شده بودند.
هر صبح با اضطراب از خواب میپریدم. نکند امروز برق را قطع کنند؟ نکند بانک جریمهی دیرکرد بگیرد؟ شبها خواب قسطهای عقب افتاده را میدیدم. حتی وقتی پول داشتم، گاهی یادم میرفت قبضها را به موقع پرداخت کنم و باز هم جریمه میشدم.
تا اینکه یک روز، وسط همین کشمکشهای ذهنی، سارا، همکار قدیمیام، برای صرف چای به مغازهام آمد. وقتی حال خرابم را دید، با مهربانی گفت چرا از پیمان استفاده نمیکنی؟
نگاه گنگم را که دید، با حوصله توضیح داد. از سیستمی گفت که میتواند تمام پرداختها را مدیریت کند، از آرامشی که به زندگیاش آورده بود. ابتدا تردید داشتم، اما وقتی دیدم چقدر با اطمینان حرف میزند، تصمیم گرفتم امتحان کنم.
سه ماه گذشته است. حالا دیگر شبها راحت میخوابم. صبحها با آرامش بیشتری مغازه را باز میکنم. پیمان مثل یک دستیار امین، تمام پرداختهایم را مدیریت میکند. دیگر نه قبضی دیر میشود، نه قسطی عقب میافتد. حتی توانستهام کمی پسانداز کنم.
دیروز که سارا دوباره به مغازه آمد، با دیدن لبخند روی صورتم گفت: انگار حالت بهتره! در جوابش فقط لبخند زدم. چطور میتوانستم توضیح دهم که پیمان فقط یک سیستم پرداخت نیست؛ او یار وفاداری است که در روزهای سخت، کنارم ایستاده و کمک کرده تا دوباره کنترل زندگیام را به دست بگیرم.
حالا هر وقت صدای پیامک پرداخت موفق از پیمان میآید، لبخند میزنم. این صدا برایم یادآور روزهایی است که پیمان، درست وقتی به آن نیاز داشتم، به کمکم آمد و ثابت کرد که حتی در اوج بحران، میتوان راهی برای آرامش پیدا کرد.