من عاشق سفرم
سالها طول کشید که فهمیدم توی زندگیم چی رو دوست دارم و چی رو میخوام و سالهای بیشتر تا آنچه را که دوست داشتم را اجرایی کردم.
و آن چیزی که هم الان بهش رسیدم مسلما مطلق نیست و احتمالا در آینده تغییر میکنه.
من همیشه به علتها و معناها فکر میکنم و این روزها خیلی به این فکر میکنم که چرا سفر را دوست دارم و چرا مردم به سفر می روند؟
یک جا خوندم سفر وقتی معنا داره که خونه ای باشه که به آن برگردی و اگر مثلا مثل پناهنده ها خونه ای نباشه که به آن برگردی سفر معنایی نداره.
و وقتی به دلایل خودم برای سفر فکر کردم به این ها رسیدم.
طبیعتگردی ( استفاده از انرژی طبیعت)
حس آزادی و رهایی ، کمی شادی و حتی شاید رقص خلاصه هرچه که حس رهایی به من میده.
دیدن چیزهای نو و جدید، مثل آدمهای جدید، فرهنگهای متفاوت و تست چیزهای جدید مثل طعمها و غذاهای جدید
رهایی از رکود و سبک زندگی تکراری و روتین
ماجراجویی و هیجان و حتی خطر کردن
لذت جویی
دوست دارم تجربه زیستیم را با سفر گسترده کنم و دیدم را گسترده کنم و در مواجه با فرهنگها و باورها و ارزشهای متفاوت ممکنه بخوام بازبینی ای در باورهای خودم داشته باشم.
و فکر میکنم اگه بخوام دلایلم را خلاصه کنم این میشه رهایی از ملال و آزادی بیشتر!
یعنی اگه دنبال لذتم اگه دنبال ماجراجویی یا تست چیزهای جدیدم به دلیل اینکه دنبال ارضای حس آزادی ام هستم و تکراری بودن زندگی شهری و شاید اجبار در سبک زندگیم (شامل محیط کار و زندگیم) منو ترغیب میکنه که برم یه جایی که بتونم جور دیگه ای زندگی کنم مثلا ساعت خوابمو تغییر بدم یا مجبور نباشم با لباس اداری برم سرکار و هشت ساعت سرکار باشم.
از طرفی برای منی که اهل سفر کوله گردی و اتوبوس سوار شدنم، گاهی که خسته و کوفته و گرسنه و ملول از اتوبوس سواریهای طولانی مدت میشم از خودم میپرسم آیا من یک مازوخیستم ؟!
یک حسی هست به نام آخیش هیچ چی خونه خودم آدم نمیشه و من هم گاهی دچار این حس میشم که بتونم مثلا بعد یک هفته سفر فشرده و کم خوابی و غذای نامناسب یا سفرهای دشوار طبیعتگردی سرم را به بالین نسبتا نرم و گرم بذارم و بگم آخیش...
منظورم اینه که از مزایای سفر گاهی هم اینه که ما قدر امکانات و خونه رو میدونیم.
از اونجایی که هیچ لذتی در این جهان خالی از رنج نیست طبیعیه که سفر هم در کنار لذتهاش، رنج هم داره.
خلاصه این که سفر انواع داره از سفرهای لاکجری گرفته تا سفرهای کوله گردی و برای هرکسی هم معنای خاص خودشو داره اما فکر میکنم بیشتر آدمها وقتی از ملال زندگی روزمره خسته میشن بیشتر هوس سفر میکنن.
به اینها فکر میکردم که در پادکست رواق ( باموضوع روانشناسی اگزیستانسیال) به این مطلب برخوردم که فرزین رنجبر میگفت وقتی از حافظ میپرسن چرا سفر نمیری در پاسخ میگه همین نسیم دولت آباد و آب رکن آباد ما رو بس...
اینجا تلنگری بود برای من ببینم چگونه میتونم در غیر زمانهایی که در سفرم تجربه های زیستیم را گسترده کنم و بر روی استعدادهای حسی ام کار کنم و به این فکر کنم چرا زندگی روتینم باید ملال انگیز باشه و چه کنم که از همین زندگیم لذت ببرم، هیجان و نشاط داشته باشم و بتونم تا حدی حس آزادی داشته باشم بدون اینکه لازم باشه سفر دوری برم؟
پیشنهاد شما چیه؟ چه طور میشه گاهی در خانه ماند و در مجاورت تکراری ها ولی ملول نشد؟