شاسی بلند که چند متری آن طرف تر پارک کرد، او هم سرش را برگرداند و نگاهی دزدکی به مدل و رنگش انداخت. آقای شیک و پیکِ کت شلواری از ماشین پیاده شد، کیف سامسونت را از عقب برداشت و بی چفت و بست، ماشین را ول کرد و داد زد: آی آقا...! یه لحظه چشمت به این باشه من برم بالا زودی میام.
با خودش گفت: خوب شد نگاه دزدکی را چند ثانیه قبل، جمع کردم و
رو به آقای شیک گفت: رو چشمم آقا.
و همین طور بیل میزد و بیل میزد.
به اوضاع خانواده اش فکر میکرد و بیل میزد.
به پدرِ کارخانهدارش که وسط خوش خوشانشان، ورشکست شده بود.
به ماشین مدل بالایی که فروخته شد و به بی امکانات بزرگ شدنش.
به دانشگاهی که نرفت و به آرزوی مربی شدنش.
به سر در دانشگاه نگاه کرد و بیل زد.
به شاسی بلندی که شیشۀ جلویش پایین بود نگاه کرد و به پشت گرمیِ راننده اش فکر و بیل زد.
چند لحظه دستانش متوقف شد. با لبخندی محو به آسمان نگاه کرد: میتونست بدتر از این باشه. مگه نه اوس کریم؟!
بازم شکرت یه روزی حلالی میرسونی برا خانم، بچه ها...
به
بیل
نگاه کرد و
بیل زد...
✍ریحانه کثیری نژاد
🗓۲۷ آبان ۱۴۰۳
سناریو سازی هنگام گشت زنی در شهر!