۱۹ اسفند امروز ساعت ۴ با صدای زیبای آلارم گوشی جان از جا پریدم و تو همون خماریِ خواب، گوشی رو به شارژر زدم تا بتواند تا ساعت ۵ غروب دووم بیاره و همچنان ادامه خوابم رو انجام دادم که ساعت ده دقیقه به پنج شد و دیگه نتونستم قسر در برم و آلارم سه بارهٔ گوشیم منو به دام انداخت.
کارام و کردم و پدر زحمت رسوندنم رو تا ایستگاه اتوبوسی که اتوبوس دانشگاه توقف داره رسوند و من دقیقا ده دقیقه به پنج نشستم رو صندلی کنار پنجرهی ردیف دومی از جلو و راست و از همونجا چشمام رفت واسه خواب.
با صدای آقای محبتی نیا، رانندهٔ اتوبوس، که:« خانما آقایون لطفاً هفتاد تومن کرایه آماده کنین دارن میان جمع کنن!» از خواب پریدم. هفتاد تومن؟؟ روال بقیه پنجاهه حالا ایشون شصت میگرفته، اما الان هفتاد؟؟ درحال تحلیل و پیدا کردن دلیل قانع کننده برای این سود های زیبای الکی الکی بودم و هنوز درست لود نشده بودم که فهمیدم هفتاد تومن رو دادم و در جوابِ (ممنونِ) دخترِ کرایه جمع کن! (خواهش میکنمی) نثار کردم و دوباره خوابیدم!
الان ساعت هفت و بیست دقیقه است و من تازه پی برده به خواب آلودیِ چند دقیقه پیشم هستم که بالاخره یک روزی کار دستم میدهد! و در ادامهٔ همین فکر، تصمیم دارم در جوابِ مغزم که مدام داد میزند:«من خیلی خوابم میاد.»، یه چرت دیگر هدیه بدهم تا برسیم. هرچند اگر گوشهام همراهی کنند و مشتاق نباشند برای شنیدنِ بحث بین دخترِ کرایه جمع کن و رانندهٔ الکی گرون کُن، درمورد اینکه (همه با نگاهِ چپ چپ هفتاد تومن رو دادن انگار اون ده تومن میخواد بره تو جیب من) و جواب بسیار خونسردانهٔ آقای محبتی نیا که(نرخش همینه!)؛ و البته صدای ضبط رو هم اضافه کنیم و خوانندهای که اگر دنیا دست ایشون بود قرار بود خورشید را برای معشوق بچیند و تأکید روی اینکه اگر دنیا دست ایشون بود و اگر دنیا دست ایشون بود و اگر دنیا دست ایشون بود.
وقتی رسیدیم با اینکه تا ساعت یک ظهر کلاسی نداشتم اما حوصله رفتن تا خوابگاه رو هم نداشتم و دم در دانشگاه پیاده شدم. همین طور که داشتم میرفتم سمت کتابخونه دانشکده دیدم دو خانمِ مسئول کتابخونه خندان و هره کره کنان و خجسته وار درحال آمدن اند و من با فکر به اینکه( الان جز من کسی تو کتابخونه نیست و اگه برم زوم میشن رو من و من نمیتونم صبحونه م رو بخورم تو کتابخونه) و پشیمان از آمدن، رفتم به سمت کتابخانه مرکزی.
از مقوله کلاس ها و درس و ناهار و دیدن رفقایی که زمان ثبت نام باهم آشنا شدیم و پیاده برگشتنِ اون همه راه تا خوابگاه و... که بگذریم میرسیم به حادثهای که زندگی دانشجویی من رو به دو بخشِ قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. دیدن هفت تماس بی پاسخ از مادر دقیقاً موقع ورود به خوابگاه.
و احتمالا بشه حدس زد که چقدر محکم زدم تو صورتم و چه غلیظ گفتم واااای قطعا پاره اممممم... با این حال شماره گرفتم و صدای پشت تلفن گفت: تو نباید یه زنگ بزنی؟؟؟؟؟ قطع کن اصلا!!! نمیخوام صدات و بشنوم قطع کن!!! ما مردیم از نگرانی هی دارم زنگ میزنم به این و اون و زینب(هم اتاقیم) و الان میخواستم به بابا بگم زنگ بزنه راننده اتوبوس ببینیم اصلا سالم رسیدین؟؟؟!
و منی که خندهٔ هیستریک ولم نکرد و بنزین روی اتیش مامان و بیشتر کرد: خنده داره؟؟ الان داری میخندی واقعا؟ ما داریم اینجا جون میدیم تو بخند!!!
بعد از قطع کردن مکالمه و رسیدن به اتاق و عکس العمل بچه ها که: تو کجایی!!!! تلفنت و جواب بده خب حاجی!! و واکنش مامان گونهٔ یکیشون که: تو یکی اصلا با من حرف نزنا و غیره و غیره، تازه فهمیدم شدت گند زدنم بسیار زیاد بوده و آمادهٔ منت کشی و لوس کردن خود برای خانواده شدم تا کمی از غلظت این گندکاری به ملایمت برسیم...