ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه کثیری نژاد "Kaktttos_R"
ریحانه کثیری نژاد "Kaktttos_R"
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

پنکیک عسلی

❀به نام خدای شیرینی ها و تلخی❀
✦ .•° پنکیک عسلی...! °•. ✦

هر صبح به امید اینکه دوباره میتونم ببینمت چشم باز میکردم. هر روز خودش صبحانه رو حاضر میکرد و میز رو میچید. چای دم می کرد و بوی دارچینش تمام آشپزخونه رو برمی‌داشت.
سعی می کرد هیچ روزی از هفته صبحانهٔ تکراری نداشته باشیم؛ آخه میدونست چقدر روی وعدهٔ صبحانه حساسم!
هر روز تو سر و کلهٔ هم میزدیم و کلی میخندیدیم. حتی روزی که روی سرش تخم مرغ شکوندم هم کلی خندیدیم. حتی موقعی که املت درست میکرد و موهام رو رُبی کرد هم خندیدیم. روزی که توی جا شکری به جای شکر، نمک ریختم و چای شور خورد هم قهقهه زدیم. وقتی کنارم بود زیاد اذیتش میکردم ولی دست خودم نبود... مغز من بررسی می‌کرد تا ببینه قلبم کی رو بیشتر از همه دوست داره تا برای اون نقشه بریزه!
هر روز بعد از صبحانه، یه نقاشی کوچولو برام میکشید و زیرش جملهٔ انگیزشی مینوشت. عهد کرده بود تا روز کنکورم این کار رو ادامه بده.
هر روز کلی با موهام وَر میرفت. تمام مدل های مو رو تمرین کرده بود و میشد یه پا آرایشگر حسابش کنی! هر دو موهای بلندی داشتیم با تفاوت اینکه برای من مشکی بود و رنگ موهای اون خرمایی... چند وقتی میشد که نوک موهام تا نصفه هاش، قهوه ای شده بود و ذوق میکرد از اینکه رنگ موهامون داره شبیه هم میشه.
روزی که به خاطر موخوره و عصبانیت خودم موهامو از ته زدم دوساعتی باهام حرف نزد. خدا میدونه اون دو ساعت چقدر خودخوری کردم و اذیتش کردم تا یک کلمه به زبون بیاره ولی نشد که نشد...
بعد از ظهر بود. از خستگی خوابم برده بود و بیدار که شدم رفتم سراغش. پشتش به من بود و مشغول پنکیک درست کردن... با صدای بلند گفت:« عسل بریزم روش یا خالی میخوری؟!» از شدت تعجب، هنگ کرده بودم. به حالت جیغی گفتم:« موهات کو؟؟؟؟!!!» انگار که اصلا مسئلهٔ مهمی نباشه ادامه داد:« تو جواب سوالم رو بده تا منم بگم...»
رفت توی اتاق و انگار داشت دنبال چیزی میگشت. بی توجه به سوالش رفتم سمت اتاق که اونم همزمان اومد بیرون و یهویی محکم خوردیم به هم. هر دو (آخی) گفتیم که یه چیزی از دستش افتاد. برش داشتم که گفت:« موهام اینجاست...! بافتمش و سفت و محکم بستم بعد قیچی کردم. قشنگه نه؟! میخوام وقتی موهات بلند شد ببینم رنگش چقدر شبیه این میشه....بعدش خودم برات ببافمش...»
باورم نمیشد! هاج و واج مونده بودم که با چشمکی گفت:« با عسل یا بی عسل...؟!» زدم زیر خنده:« با عسل!»
راستی رفیق...!
پنکیک داره حاضر میشه...
نتایج کنکور فردا میاد...
موهام چند وقت دیگه میرسه به زانو هام...
ولی تو هنوز زیر اون همه خاک و این سنگِ مشکیِ سردِ لعنتی خوابیدی!
پاشو ببین رنگ موهام با اون موهای گیس شده ات مو نمیزنه...
پاشو دیگه...! مگه قرار نبود خودت برام ببافی شون؟!
من هنوزم منتظر نقاشی و جملات انگیزشی ات موندم...
میدونستی از وقتی رفتی همیشه پنکیک هام رو بی عسل میخورم؟!
میدونستی دنیا هم مثل پنکیک هام بی مزه شده و شیرین نیست؟!
میدونستی دیگه چای ها بوی دارچین نمیدن؟!
آخ...! بیا...! خوب شد...؟! بازم پنکیک ها سوخت...

#داستانک ✍️ریحانه کثیری نژاد
?23 مرداد 1401

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید