m_86748792
m_86748792
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

دبیت از یاد رفته!

از همون لحظه‌ای که چمدونم رو بستم، یه حس عجیبی ته دلم بود. همه چیز رو برداشته بودم ولی انگار یه چیزی سر جاش نبود. می‌خواستم برای اولین بار یه سفر خارج از کشور برم، اون هم تنهایی. یه شهر ساحلی با هتل‌های راحت و صبحونه‌های خوشمزه و خیابون‌های قشنگ. خیلی وقت بود که آرزو داشتم همچین سفری برم. هزینه‌ش برام زیاد بود ولی من چندین ماه پس‌انداز کرده بودم که وقتی رفتم دغدغه پول نداشته باشم و فقط خوش بگذرونم. حتی لیست جاهایی که می‌خواستم ببینم رو توی گوشیم نوشته بودم. اما یه صدایی ته ذهنم می‌گفت یه چیزی رو فراموش کردی. که خب به نظرم طبیعی بود. آدم همیشه قبل سفر ته دلش خالی می‌شه.

روز سفر رسید. وقتی به فرودگاه رفتم، همه‌چیز خیلی خوب پیش رفت. پروازم بدون تأخیر بود، کیفم گم نشد و هوا هم عالی بود. بالاخره به مقصد رسیدم. برنامه روز اول؟ قدم زدن کنار ساحل، خوردن غذای دریایی و عکاسی از غروب آفتاب. همه چیز عالی بود و در حقیقت تنها روز بدون نقص سفر بود!

صبح بهم خبر داده بودن که اینترنت هتل تا پس‌فردا صبح قطعه و برای همین هم درصد قابل توجه و خوبی از هزینه اقامت رو بهم برگردوندن. منم تصمیم گرفتم با یه بخشیش برم یه شام خیلی خوب بخورم. بعد از شام پیاده تا هتل راه رفتم و تقریبا آخرهای شب رسیدم.

روی تخت افتاده بودم و داشتم عکس‌ها رو نگاه می‌کردم که یه دفعه قلبم وایساد! تاریخ بالای عکس رو نگاه کردم و معنی همه دلشوره‌هام رو یادم اومد. قبض‌هام رو پرداخت نکرده بودم،‌ قبض‌هایی که تا پس‌فردا بیشتر مهلت نداشت. بیشتر از همه نگران قبض برق بودم و خاموش شدن یخچال. مواد غذایی خودم اون‌قدر مهم نبود ولی مامان برای نذری سلامتی بابا کلی گوشت خریده بود و چون فریزر خودش جا نداشت، آورده بود خونه من. به کسی هم اون‌قدر اعتماد نداشتم که کلید رو موقع مسافرت بهش بدم جز مامان که اون هم درگیر بابا بود و می‌دونستم اگه کلید رو بهش بدم،‌ هر روز می‌خواد خونه رو چک کنه تا اتفاقی پیش نیاد و منم نمی‌خواستم یه دغدغه جدید به زندگیش اضافه کنم.

سریع گوشی رو برداشتم و خواستم وارد اپلیکیشن پرداخت بشم که یادم اومد اینترنت هتل قطع شه! از اون‌جایی که کلا قرار بود ۴ روز بمونم، سیم‌کارت نخریده بودم. به پذیرش هتل زنگ زدم به امید ۵ دقیقه اینترنت که گفتن: «تا پس‌فردا صبح مشکل اینترنت حل می‌شه.» خیلی خیلی دیر بود ولی کاری هم از دستم برنمی‌اومد.

اون شب رو با یه دلشوره زیاد خوابیدم و صبح زود بیدار شدم، شبیه تموم صبح‌هایی که ۶ صبح بیدار می‌شدم که برم سرکار! با خستگی زیاد و ناراحتی! از پذیرش آدرس یه کافه رو که اینترنت رایگان داشته باشه پرسیدم و رفتم. یه قهوه ۷۰ روبوستا سفارش دادم و سریع لپتاپم رو درآوردم. قانون نانوشته یه بدبختی هزار تا بدبختی با خودش میاره تنها چیز خرافاتیه که قبول دارم! اینترنتم وصل نمی‌شد! یکی از کارکنان کافه که نگرانیم رو دید، ۲۰ دقیقه با لپتاپ و اینترنت خودشون سروکله زد تا بالاخره وصل شدم.

یه عالمه برنامه برای اون روز داشتم، ولی به جاش نشسته بودم و دنبال اینترنت می‌گشتم. همه چیز درست شد. آدرس سایت رو وارد کردم اما وارد سایت نشدم! یه چیز مهم رو یادم رفته بود. یه سری از سایت‌های دولتی فقط با آی‌پی ایران باز می‌شن و من یه قاره با ایران فاصله داشتم!

نشسته بودم وسط یه کافه شلوغ، آدم‌ها دورم می‌خندیدن و قهوه می‌خوردن، ولی من؟ دست‌هام عرق کرده بود و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. نگرانیم برای گوشت‌های نذری مامان بود،‌ گوشت‌هایی که به قول خودش سفره انداخته بود و کلی ذکر و دعا براشون خونده بود که صداش رو بیشتر به خدا برسونه.

با یکی از دوست‌هام حرف زدم و یه فیلترشکن بهم معرفی کرد که بتونم سایت رو دور بزنم. ورودم موفقیت‌آمیز بود! اما: «کد تأیید به شماره موبایل ثبت‌شده در سیستم ارسال شد.»

یادم رفته بود که سیم‌کارتم رو خاموش کردم و حالا شماره‌ای که توی سایت ثبت شده بود، اصلاً فعال نیست. به خودم لعنت فرستادم که چرا زودتر این کار رو نکرده بودم. چرا همیشه باید لحظه آخر دست به کار می‌شدم؟ چرا باید استرسِ ساده‌ترین کارهای دنیا سفرم رو خراب می‌کرد؟ به آدم‌های خوشحال توی کافه خیره شده بودم و دنبال راه‌حل می‌گشتم. هر کار اینترنتی‌ای غیرممکن بود، پرداخت حضوری رو هم نمی‌تونستم از کسی بخوام انجام بده. مامان که دستش بند بود و خواهرم هم مسافرت بود. اصلا مطمئن نبودم که فرد دیگه‌ای بتونه پرداخت کنه که بخوام به کسی رو بزنم. یه دفعه یادم اومد بابای یکی از دوست‌هام کلیدسازه. این تنها و آخرین راهی بود که به ذهنم می‌رسید. بهش پیام دادم و ازش خواهش کردم که با باباش برن در رو باز کنن و دو طبقه اول فریزر رو با خودشون ببرن تا من برگردم. سخت‌ترین کار دنیا برام کمک گرفتن از بقیه‌ست ولی مجبور بودم.

تا ۳ و ۴ ظهر توی کافه نشستم تا در دسترس باشم که راهنمایی‌شون کنم و اگه مشکلی پیش اومد باشم. بالاخره تموم شد. تموم شدنی که پایان خوش نبود. قرار بود برگردم خونه و با وسایل یخچال و فریزر دو روز خاموش‌شده روبه‌رو بشم ولی باز فکر گوشت‌های مامان رو از کله‌م بیرون کرد.

خسته‌تر از اونی بودم که برم بگردم. یه ساعت کنار دریا نشستم و برگشتم هتل. بهم خبر دادن که اینترنت زودتر درست شده. افتادم روی تخت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. خواهرم ویدیو کال گرفته بود. بعد از حال و احوال‌پرسی و قربون صدقه بچه‌ش رفتن، ماجرا رو براش تعریف کردم. حالا که همه چیز حل شده بود،‌ می‌تونستم یکم برون‌ریزی کنم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: وا مگه یادت نیست سعید خاله دایرکت دبیت رو واسه همه‌مون فعال کرد؟ قبض‌هات خودکار پرداخت شدن دیگه!!

یادم نبود! راست می‌گفت و من یادم نبود! به کل ۲۴ ساعتی که گذشت فکر کردم، به روزی که به جای تفریحات ساحلی توی کافه گیر افتاده بودم برای مشکلی که نبود!

ـ الو! ستاره چی شدی؟ قطع شد؟ اینترنت من ضعیفه؟

-...

-ستاره؟ قطع شد انگار!

دایرکت دبیتقطع اینترنتپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید