امروز که داشتم به این فکر میکردم که درمورد چی بنویسم؛ خیلی یهویی گالری گوشیم رو بازکردم و شروع کردم به نگاه کردن عکسایی که تابهحال گرفته بودم، تا رسیدم به عکسی که اولین روز کارآموزیمون از پنجره ماشین گرفته بودم.
همون لحظه دیدم بهونه خوبی هست تا خاطره اولین روز کارآموزی بیمارستانم رو ثبت کنم.
یادمه شب قبلش ادارات و مدارس رو تعطیل اعلام کردند به خاطر بارش برف!
ولی کارآموزی ما همچنان برقرار بود، یکی از قوانین کارآموزیهای ما اینه که حتی اگه همهجا تعطیل باشه ما باید حضور پیدا کنیم و کارآموزی برقرار هست.
(همون لحظه ها بود که صدای توسرم داشت میگفت: ببین بیتا چهار روز دیگهام که مشغول بکار بشی، حتی اگه همهجا تعطیل باشه تو باید سرکار باشی، درمان و نجات جون آدما هیچ وقت تعطیل نمیشه)
اونشب حقیقتا به تکتک اعضای خانوادهام حسوديم شد؛ اون برف اولین برف سال بود که قرار بود بباره. ولی راستش از طرفی برام جذاب بود که اولین روز کارآموزیم با اولین برف سال مصادف شده بود.
صبح روزی که قرار بود برم بیمارستان حقیقتا تو پوست خودم نمیگنجیدم، با نهایت خوشحالی روپوش سفیدم و اتیکتم رو برداشتم و رفتم تا یکی از بهترین روزای زندگیم رو بسازم.
بارش برف شروع شده بود ولی خب دونههای برف بلافاصله بعد از رسیدن به زمین مقاومت به خرج نمی دادن و آب می شدن!
جدای از هیجان و خوشحالی خودم، می تونستم حال خوب رو توچشمای بابام ببینم. وقتی بابا منو رسوند بیمارستان، یادمه از ماشین که پیاده شدم اون مسافتی که از ماشین تا بیمارستان رو باید می رفتم، هروقت برمیگشتم پشت سرمو نگاه میکردم، بابا داشت منو نگاه میکرد!
دروغ چرا؟!
به خودم افتخار کردم بابت خوشحالی و نگاه های بابا!

بیمارستانی که ما کارآموزیمون رو اونجا گذروندیم، بیمارستان ۱۷شهریور بود و من تا بهحال پامو تو این بیمارستان نگذاشته بودم، در نهایت ترس و اعتمادبهنفس قدم برمیداشتم، نمیدونستم دقیقا کجا باید برم و چکار کنم!
خلاصه با کمک نگهبانها وهزار بدبختی رختکن رو پیدا کردم و بالاخره روپوشسفیدم رو پوشیدم؛ عجیب حس قشنگی بود.
یادمه اونقدر من اعتمادبهنفس پیدا کرده بودم تو این لباس که وقتی از رختکن اومدم بیرون یکی از بیمارها منو با پزشکها اشتباه گرفته بود و داشت درمورد عوارض آندوسکوپیای که میخواست انجام بده ازم سوال میکرد (ته دلم هم استرس داشتم وهم خندهم گرفته بود ولی خب درنهایت استرس و اضطرابی که داشتم بهشون آرامش دادم و گفتم نگران نباشین و ازشون جدا شدم)

خودم رو بالاخره به بخش جراحی زنان رسوندم.
گروه کارآموزی ما ۶نفره بود؛یکی دیگه از قوانین کارآموزیهای ما اینه که تا زمانیکه استادمون نیاد ما اجازه ورود به بخش رو نداریم، مخصوصا اینکه ترم۲ بودیم و این قانون خیلی جدیتر باید رعایت میشد.
در مدت زمانیکه ما منتظر استادمون بودیم، داشتیم درمورد احساسمون و ترسی که داشتیم حرف میزدیم، که درهمین حین یکی از بهیاران عزیز که درحال بدو بدو بود که خودشو به بخش بعدی برسونه با صورت زمین خورد، حقیقتا هنوزم که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم منم دردم میگیره، بندهخدا خیلی سریع بلند شد و دوباره دوید، نمیدونم کجا و کدوم بخش میخواست بره ولی چیزی که تو سرم داشت زمزمه میشد این بود که:
(ببین بیتا توهم چند روز دیگه برای نجات جون یک نفر باید همینجوری بجنگی و بدویی!)
حقیقتش اولش ترسیدم؛ ترس از اینکه آیا من واقعا شایسته این هستم که واسطهای برای نجات جون آدما باشم؟
این فکرا ذهنمو مشغول کرده بود که بالاخره استادمون با ۵دقیقه تاخیر اومد،دونهدونه اسامی رو نوشت و پرستارها و اتاقها و بخش رو معرفی کرد، و ما خیلی سریعتراز اون چیزی که فکرشو میکردم کارمون رو شروع کردیم؛ در این بین ماحتی فرصت یک استراحت کوتاه هم نداشتیم چون بخش به شدت شلوغ بود و ما تمام تایم ۸تا۱۲:۳۰ رو ایستاده بودیم.
یادمه سراولین رگگیری حالم بد شد!
روال کار این بود که ما کارهای ابتدایی پرستاری رو مثل تزریقات و پانسمان و... در واحد درسیای به نام پراتیک و به صورت آزمایشی روی مولاژها انجام دادیم، و در بیمارستان استاد یکبار برای ما روی انسان واقعی انجام میداد و بعدش برای بیمارهای بعدی ما با کمک استاد کاررو انجام میدادیم.
اولین کاری که برای هر مریض انجام میدادیم رگگیری و زدن انژیوکت بود، یادمه از اولین بیمارمون باید نمونهخون هم میگرفتیم و من زمانیکه قطرهقطرههای خون رو دیدم، احساس کردم که هر لحظه ممکنه افقی بشم، پس بلافاصله نشستم قبل اینکه حالم بدتر بشه و خیلی سریع استاد و بچهها منو از اتاق بیرون آوردن؛ بلافاصله پرستارهای بخش دورم جمع شدن و شکلات و آبقند آوردن و منو بردن اتاق استراحتشون،چیزی که برام خیلی جالب بود یکی از همکارانشون که داشت صبحانه می خورد از صبحانهش برام لقمه گرفت، کلا احساسات جدیدی رو داشتم تجربه میکردم.
بعد اینکه ترسم کمتر شد و حالم خوب شد مجدد کنار استاد و بچهها برگشتم؛ و اولین سونداژ زندگیم رو برای یک خانم که بچهش چرخیده بود وباید سزارین میشد انجام دادم، حقیقتا حس عجیبی بود برام و هنوزکههنوزه نمیتونم برای احساساتم در اون لحظه ها کلمه پیدا کنم.
یادمه با یکی از مراجعهکنندهها، که بهشدت ترسیده بود و چشمهای بسیار زیبا و رنگیِ سبز داشت، یکی از بچهها شروع کرد به سوال پرسیدن برایاینکه حواسش رو پرت کنه، وقتی ازش درمورد بچههاش سوال کرد، ایشون داشتن میگفتن که دوتا بچه دارن که چشمای جفتشون اولش سبز بوده ولی هرچقدر که بزرگتر شدن رنگ چشماشون عسلی شده.
(شما تجربهای از ترس بیمارستان داشتین؟ واکنش کاردرمان برای اینکه ترس شما کمتر بشه چی بوده؟)

درنهایت ۱۲:۳۰ از بخش اومدیم بیرون!
لحظهای که پامونو از ساختمون بیمارستان گذاشتیم بیرون رو هیچوقت یادم نمیره، درختا و زمین تماما سفید شده بود و اون برفی که وقتی وارد بیمارستان شدیم دونههاش آب میشدن، اونقدر شدت گرفته بود که همهجا رو سفیدپوش کرده بود.
خلاصه ما با اینکه به شدت خسته بودیم ولی ازاونجایی که اونروز برامون یک روز خاص بود، تصمیم گرفتیم مسیر بیمارستان ۱۷شهریور تا کوهسنگی رو پیاده بریم، تو مسیر بچهها یه آدمبرفی کوچولو درست کردن!
چیزیکه برام خاص تر میکرد اون روز رو این بود که منی که ۶سال پامو تو برف و زمستون بیرون از خونه نگذاشته بودم، داشتم کنار دوستانم تو برفی که سالها شاید حسرتشو داشتم قدم میزدم، اونم بعد از انجام کاری که بابتش احساس زندهبودن میکنم.