ایلیا مرده بود و این برای علیشاه غیره قابل باور بود ولی حقیقت داشت ایلیا رفته بود و قرار نبود که برگرده اون برای همیشه رفته بود
علیشاه بدون توجه به درد و خونریزی مچ دست راستش شروع به چنگ زدن خاک قبر ایلیا کرد اون نه چیزی میگفت و نه اشکی میریخت فقط خاک نم خورده رو چنگ میزد و با خودش میگفت[نه نه نه امکان نداره نهههه]
همایون که کمی دور تر از علیشاه ایستاده بود به سمت علیشاه قدم برداشت تا به سمتش بره و آرومش کنه که میرزا بازوشو گرفت و با لحنی غمگین گفت[نرو بزار کمی تنها باشه اون برادرشوتازه از دست داده حالا حالاها آروم نمیشه]
همایون با چشم هایی غمگین و اشک آلود به علیشاه که همچنان درحال چنگ زدن به خاک قبر بود خیره شد و همونجا که ایستاده بود نشست و چشم ازعلیشاه برداشت و سر به زیر شروع به گریه کردن کرد. با اینکه همایون ایلیا رو به اندازه ی علیشاه نمیشناخت از مرگش ناراحت بود بیشتر از اون برای علیشاه ناراحت بود و دلش براش میسوخت به دلیل اینکه ۵ ماه بعد مرگ مادرش برادرش رو هم از دست داده بود حالا تنها شده بود تنهایی و دردی که قویترین افراد رو هم از پا در میاره کل اون روز. علیشاه سر قبر ایلیا بود بدون اینکه. گریه کنه یا حرفی بزنه و این کار علیشاه بیشتر همایون و بقیه رو ناراحت غمگین میکردن.
در اون زمان تاریکان و نیروهاش آماده ی عملی کردن نقشه های شومشون بودن
وقتی علیشاه شم هاش و باز کرد و اروم از رو تختی که روش دراز کشیده بود بلند شدو روش نشست و به اطراف خیره شد خودشو در مکانی دید که نمیدونست کجاست و تا حالا نرفته بود وسایل داخل کلبه. چیزای ساده ای مثل قرآن و سجاده و یک چراغ نفتی که روی طاقچه کنار تخت قرار داشت و یه گلیم قدیمی اما زیبا نزدیک در و یک پشتی چند بالشت که کمی اون ور تر از تخت وجود داشت..
ادامه داره