یه وقت هایی تو زندگی هست که دوست داری تمام دنیا در همین لحظه به ایسته .
راستش من خیلی تلاش کردم برای شناختن خودم برای کنار اومدن با دنیایی که وقتی به آدم هاش میرسم نمیتونم بگم کی هستم
بقیه لبخند میزنن خودشونو معرفی میکنن و آخرشم میگن از دیدن من خوشحالن حتی اگه واقعا نباشن .تا اینکه یهو وسط یه روز از آخرین نفس های مرداد خودتو گمشده میبینی.
حالا کی میاد منو پیدا بکنه من که کسی رو نمیشناسم زیادی از آدم های اطرافم دورم کسی نیست که منو نجات بده .یهو به خودم میام که پتو رو بغل گرفتم از دوست و آشنا دیگه سیرم حتی دیگه حوصله خودم رو هم ندارم ،حوصله توضیح دادن ها و اینکه بیام زور بزنم که خودمو معرفی کنم .وقتی هنوز خودم هم خودمو نمیشناسم سر همین بود که همیشه دنبال جایی بودم که نشناسنم که ازم نپرسن ،هیچ چیزی ازم نپرسن و ایمان بیارن به اینکه گاهی وقتا غریبه بودن خیلی بهتره
حالا بارون شروع به باریدن کرده و من دوباره گمشدم.