ویرگول
ورودثبت نام
معین آذری
معین آذری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

از فرش به عرش

بالاخره رسیدم راه طولانی بود و طاقت فرسا ولی رسیدم شبیه هیچکدام از راه هایی که تا الان آمده بودم نبود راهی یک طرفه وقتی میرفتی پشتت را که نگاه میکردی راه برایت صعب العبور شده بود و در طول راه اصلن نتوانستم حتا یک لحظه استراحت کنم هم مشتاق پایان راه بودم هم این که راستش را بخواهید راه آنقدری خطرناک بود که جرعت نکنم یک لحظه حتا بایستم ولی پس از سال ها رسیدم در طول مسیرم بسیاری را دیدم که ناامید شده بودند و خطرات راه را به فراموشی سپرده بودند و صد البته ناامیدیشان نابودیشان را برای آنان به ارمغان آورد ولی بسیاری هم بودند که با تمام مشکلات راه را ادامه دادن و به این پایان رسیدند همه فکر کردند که همه چیز تمام شد و بالاخره میتوانند استراحت کنند تا اینکه مردی قدبلند جلوی جمعیت ظاهر شد و شروع کرد به صحبت کردن و دستیارانش مردم را به چند صف تقسیم کردند و با صحبت های آن مرد ما فهمیدیم که باید منتظر محاکمه ای طولانی سخت گیرانه و البته عادلانه باشیم روز ها گذشت ماه ها گذشت و نوبت من شد دیدم که پرونده ای قطور را پیش قاضی آوردند نامم و نام پدر و مادرم را پرسیدند پس از سوال های بسیار دیگری و آمدن شاهدان برای شهادت آمدند و پس از آن ها اشخاصی که از من شکایت داشتند آمدند و پس از آن ها کار من تمام شد پرونده ام را بستند و من احساس سنگینی کردم هیچکس چیزی نگفته بود به من پس فکر کردم سنگینی برای اظطرابم است تا اینکه از سنگینی زیاد زمین زیر پایم سوراخ شد و من در حالی که فریاد میزدم به پایین ترین و عمیق ترین جای ممکن پرت شدم از ترس یا هر چیز دیگری بیهوش شده بودم وقتی بیدار شدم خودم را در اتاقکی با بقیه دیدم و کمی بعد متوجه شدم زنجیری سنگین به دست و پا و گردنم بسته شده بود روز ها میگذشت ماه ها میگذشت سال ها میگذشت و هر روزش با شکنجه همراه بود هم از کارهایم پشیمان بودم هم خشمگین هر روز کسانی که با من بودند به زندان بان ها التماس میکردند تا نجاتشان دهند ولی آن ها با آن هیکل بلند و ترسناک محکم ایستاده بودند و هیچ نمیگفتند من التماس نمیکردم از غرور نبود بلکه از تفکر زیاد بود چرا که بعد مدتی طولانی تفکر با خودم اتمام حجت کردم که تمام این ها تقصیر خودت است و التماس کردن به تو هیچ سودی نمیرساند پس ساکت باش و منتظر باش تا مجازاتت تمام شود مجازات من مانند تعدادی دیگر محدود بود ولی همان مدت هم برای بسیاری که هنوز فکر میکردند کاری نکرده اند بسیار سخت گذشت و برای کسانی مثل من که فهمیدند هر چه کردند اشتباه بوده و تقصیر خودشان بوده دیگر راحت شده بود...

یک روز یکی از همان نگهبان ها پیش من آمد و بدون این که چیزی بگوید من را با خود به سمت در بزرگ برد یک نفر در را باز کرد و من که هنوز در شوک بودم از آن زندان آزاد شدم....

پس از مدتی شخصی به دنبالم آمد و مرا به سوی دری دیگر برد اول فکر کردم آن ها مرا به زندان بر میگردانند ولی وقتی در باز شد همه چیز فرق میکرد انگاری از فرش به عرش رفته بودم و واقعن هم چنین بود به عرش رفته بودم.....

سال ها عذاب تمام شد و من از تاریکی به روشنایی رسیدم.

:)

از فرش به عرشتاریکیروشنایی
تفکرات یه چهل تیکه ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید