ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

از من متنفر نباش

نگاهش کاملا گویای آن است که از دلش پرت شده‌ام بیرون.
آتشی در چشمانش شعله‌ور می‌شود که به‌گمانم هر هدفی را می‌سوزاند و او هم فقط به من خیره است.
تمامِ وجودم لبریز از محبتِ اوست اما او مرا نمی‌خواهد، قضیه همینقدر ساده‌ست. او از من متنفر است، مرا متهم به دروغ‌گویی و فريب می‌کند.
او گمان می‌کند من ریاکارانه دلش را به بازی گرفته‌ام اما من صادقانه دوستش داشته و دارم.
نزدیکم می‌شود، دستانش را مشت می‌کند، با خشمی که صدایش را می‌لرزاند، بر سرم فریاد می‌کشد: از من دور شو
آرام پاسخش را می‌دهم: اگه می‌خوای دوستم نداشته باشی، خب دوست نداشته باش. دردِ عشق یک‌طرفه روی دوش من، خیالی نیست.
اگه می‌خوای انکار کنی عشقِ منو، انکار کن باز هم خیالی نیست.
فقط...
میان حرفم می‌پرد، این‌بار صدایش تحت‌تأثیر بغض و خشم است؛ می‌گوید: بسه، نمی‌خوام چیزی بشنوم. بسه. برو.
بغض شکسته نشده‌ی او در من می‌شکند و من با چشمانِ خیس ادامه می‌دهم: فقط، نمی‌تونم اجازه بدم بهت که توی آتیش نفرت بسوزی، نمی‌تونم قبول کنم که اینقدر از من متنفر باشی.
اجازه نمی‌دم که به خودت آسیب بزنی، نمیزارم که زندگیتو، روحِ پاکِتو سیاه کنی.
نفسِ عمیقی می‌کشم، آتش خشم در صورتش فروکش کرده بود و جایش را غم گرفت. ادامه می‌دهم: اگه ندیدنِ من آرومت میکنه، دیگه منو نمی‌بینی. اصلا جوری رفتار کن که اصلا منی وجود نداشت، اکه یه‌روزی از کنارم عبور کردی انگار نه انگار که یه‌زمانی همدیگه رو میشناختیم، همینقدر راحت چشمتو روم ببند ولی متنفر نباش، نه دلِ تو لایقِ نفرته نه دلِ من لایقِ اینه که معشوقش ازش متنفر باشه.
سرش پایین است، آخر بغضش می‌شکند و با صدای لرزان می‌گوید: فکر می‌کنی راحته؟ راحته چشممو روت ببندم؟ نبینمت؟ راحته؟ بگو چرا اون‌کارا رو باهام کردی؟ شاید اگه جوابشو بدونم راحت‌تر بگذرم ازت.
_ من بارها گفتم بهت! نمی‌دونم چی توی گوشِت خوندن ولی من هیچ‌وقت تورو فریب ندادم هیچ‌وقت. هیچ‌وقت نخواستم آزارت بدم‌. اصلا مگه می‌تونم؟! مگه دلم اجازه میده؟ نگاهش را به نقطه‌ای از زمین می‌دهد و آرام می‌گوید: الان که فراموش کردنت سخت‌تر شد!
اگه بفهمم که بی‌گناه بودی‌ و من متهمت کردم، چطور باید خودمو ببخشم؟ چطور باید از این ماجرا بگذرم؟!
اشک‌ را از گوشه‌ی چشمانم پاک می‌کنم، پاسخ می‌دهم: به‌ حرفِ دلت گوش بده. دیگه چیزی ندارم بگم، تنهات میزارم، به حرفام فکر کن.
از او دور می‌شوم و فاصله می‌گیرم، دلم ولی پیشش بود، سال‌هاست که دلم در دستِ اوست، سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم، سرش پایین و شانه‌اش افتاده است گویی که باری سنگین بر شانه‌اش حمل می‌کند. من هم مانند او هستم، خود را که از دور می‌بینم می‌یابم که من هم مدت‌هاست کمری خم شده، چشمانی خیس، گلویی بغض‌آلود و نفسی تنگ دارم.
آری! یکی باید از دور نگاهمان کند، انگار از دور گویاتر است.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید