کتابم را میبندم و روی میز میگذارم. عطر چای لیمو را به خوبی از اطراف حس میکنم، چشمانم را میبندم، نفس عمیقی میکشم و هوای خوش بهاری را به ریههایم منتقل میکنم.
وقتی که چشمانم را باز میکنم او را میبینم که به کتابش خیره است، با آن چشم های جادوییاش سطر سطر کتاب را دنبال میکند و متوجه نگاهِ من نمیشود. از فرصت استفاده میکنم تا خیره شوم به تمام جزئیات وجودش. ناگهان سر بر میگرداند و لبخندی میزند. چالی بر گونهی سمت راستش مینشیند و میگوید: تموم کردی؟
_ نه هنوز. تو چی؟ کتاب خوبیه؟
ذوقی در چشمانش میدَوَد و میگوید: عالیه. بخونم برات؟
_ حتما
سرم را بر روی میز میگذارم و دستانم را زیر سرم میبرم، مانند کودکی میشوم که قبل از خوابش قصه گوش میدهد. چشمانم را میبندم و صدایش را قطاری میبينم که مرا به جهانی دیگر میبرد.