نفرت پاورچین پاورچین از دروازهی قلب عبور کرد و داخل شد.عشق وقتی فهمید نفرت راه به ملکش پیدا کرده، همه را به صف کرد؛ احساس، مهربانی، ایثار تا از حریم مقدس دل محافظت کنند.
سلطان شهرِ دل، با چشم خویش، تصرف شدن سرزمینش را میدید، او میدید که تنفر با لشکری از سیاهی مرزهای سپید و زیبای قلب را نابود میکند و به جایش دیواری آهنین میسازند، او میدید که تنفر شمشیر به دست دارد و سرِ بخشش را که از دوستان نزدیکش است میبُرد.
او آرام آرام به پایان سلطنت خویش نزدیک میشد. مهربانی به دار آویخته و احساس حبس شد.
عشق تنها مانده، شاهی که دیگر بر لبهی پرتگاه ایستاده بود، نیاز به کمک داشت. صدای سربازهای چکمهپوش سیاهی را از پشت اتاقش میشنید، او باید کاری میکرد. ناگاه یادِ منطق افتاد. با خود گفت: عقل کمکم میکند؟ مرا انتخاب میکند؟
باید شانسش را امتحان میکرد، سریع دست به کار شد، نامهای برای عقل نوشت و فرستاد و منتظر پاسخی ماند. از او خواست که در جنگ میان عشق و نفرت، از عشق حمایت کند.
درِ اتاق شکسته شد، نفرت روبهروی تختِ دل ایستاد و نگاهش به تاج روی سر عشق بود.
او خود را آمادهی مرگ کرده بود اما اندک امیدی از جانب منطق داشت، نفرت گفت: از تخت بیا پایین. دورهی پادشاهیِ تو تمام شده.
عشق خاموش بود.
نفرت داد زد: مگر نشنیدی چی گفتم؟ بیا پایین.
عشق جواب داد: این تخت جز من و دوستانِ من کسی را نمیپذیرد و اگر بپذیرد چیزی جز تباهی به همراه ندارد.
نفرت قهقهای ترسناک سر داد. عشق همچنان منتظر نامهای بود.
نفرت اشکی را که از شدت خندهی مشمئز کنندهاش بود، از گوشهی چشمانش پاک کرد. گفت: تو یک پادشاه بدبختِ تنهایی. قدرت، اکنون در دستان من است.
منطق از در وارد شد، نامهای به دست داشت و حامل خبری از عقل بود. چشمانِ عشق امیدوارانه منتظر حمایت بود.
منطق نامه را باز کرد و خواند: عشق! نامهات را که دریافت کردم، حقیقتا ناراحت شدم، بااینکه سالها نزاع و اختلاف نظر داریم اما هیچوقت دلم نمیخواست به این روز دچار شوی. متاسفم که باید بگویم این لحظهی آخرِ توست. هشدارهای مرا جدی نگرفتی و نتیجه آن شد که علتها و دلایلم نفرت را روانهی سرزمینت کند و جنگی به راه بیندازد که همانقدر که تو از آن بیزار و غمگینی، من هم هستم، من چارهای ندارم، جز کشتنِ تو به دست نفرت. تو به من گوش ندادی و عاشقی کردی و من اکنون میان بد و بدتر، بد را انتخاب میکنم. متأسفم که ناامیدت کردم.
عشق چه خوشخیال بود که گمان میکرد؛ منطق میان عشق و نفرت، عشق را انتخاب میکند. اصلا خودِ عقل هیزم روی آتش نفرت ریخت و او را به این جنگ مجهز کرد، باز این عقلِ لعنتی دو دوتا چهارتا کرد و بعد تصمیم گرفت، با این تفاوت که اینبار غلط ترین تصمیم عمرش را گرفته. نفرت جز تباهی، انتقام، درد و رنج و مرگ مگر چیز دیگری هم داشت؟
نفرت آرام آرام از تخت بالا آمد؛ تاج را از سرِ عشق گرفت و به گوشهای پرت کرد. خنجر را به آنی از کمرش برداشت و گلوی عشق را برید.