مدتیست که روحم مانند آب زلالی که گلولای را به درون خود راه داده، کدر شده است. روح زلالم را میخواهم اما نمیتوانم آسیب ایجاد شده را از بین ببرم. نیاز دارم قدری دور شوم. از همهچیز و همهکس. از آینده و گذشته دور شوم وبه مراتب به حال نزدیک شوم آنقدر به حال نزدیک شوم که درونش غرق شوم. دیگر برایم مهم نباشد فردا چه قرار است بشود یا دیروز و پریروز و سالها قبل چه شد. دیگر فرقی نکند که آیا به خوشی های بزرگ زندگی رسیدهام یا نه. میخواهم بهجای آنکه در غم گذشته و اضطراب آینده زندگی کنم، در خوشی های کوچکِ حال غرق شوم. میخواهم رها کنم و بدانم هیچچیز مهم تر از خودِ من نیست. دقیقا خودِ من. شاید بتوانم با این نسخهها خود را نجات دهم.