مدتیاست که همه چیز دارد پوچ میشود. نگاهها، قدمها، فکرها، نفسها. همگی به تهِ تهِ دنیا رسیدند به آنجایی که دیگر نمیتوان به هیچچیز باور داشت. اغلب درمانده و منفعل هستند و نمیدانند به کجا پناه ببرند. همهچیزِ خود را باختهاند. باورهایشان را از دست دادهاند و گمان میکنند از تعصبات رها شدند اما به انفعال رسیدند. در چشمانِ زندگی اغلب مردم فقط خوابوخور میبینم و اندکی نشخوار اطلاعات نخنما شده. همهچیز در نگاهها کدر شده، عمقش کاسته شده، دم و بازدم ها بیهوده شده و انسانیت گویا فقط در میان سخنان آرمانخواهانه و ایدهآل گرایانه مردم شنیده میشود اما درعمل مشخص نیست انسانیت کجاست. به راستی عشق کجاست؟ معنا کجاست؟ انسانیت کجاست؟ عدالت کجاست؟
بهگمانم به جای آنکه منکر اینها شویم، بیاییم دست بر زانوهایمان بگذاریم و بلند شویم، خودمان به دنبالشان برویم، بسازیمشان و بکاهیم از رنج هامان و از دردهای روی دلمان و نشویم پوچ و قطعهای بیمعنا از دنیا.