بازگشتم
از روزگاری سخت
مردمانی تلخ
گذشته ای شوم و فردایی بی طلوع
..هربار نگاهم به گذشته بود و اکنون پس از همه چیز من باز هم برگشتم و این آغاز ماجرای من است..............
هرچه فکر می کنم یک جای ماجرای ما لنگ می زد
از همان اول هم نباید فریب می خوردم
دست مهربان و لبخند مهرگون که محبت نمی شکنند..
شکستند
مرا
غرورم را
دخترانگی ام را
زیبایی ام را
آیینه ی چشمانم را
و از هم مهمتر پاکی و زلال قلبم را
آن کودک نوپایی که از عشق و دوست داشتن تنها خیر و ابراز می دانست و شکستن را بلد نبود
پیش از آشنایی با مردمان دیار سنگی فکر میکردم که هیچ گاه کسی که