میگویند کارد به استخوانش رسیده بود
چقدر غریب از وطن در هوای یار دلفریب خود گریسته بود؟
بی کسی را تاچند دوام آورده بود؟
چند شب تا صبحدم گریسته بود؟
چقدر از هرخداو صلاه وامامزاده ای شفای محبوب بی وفایش را طلب کرده بود؟
چقدر نامردی چشیده بود؟
چندین بار شهادت دروغ دلتنگ نشدن و نخواستن را به قلب زخمی اش داده بود؟
چند لیوان چای تلخ بی قند را با زهر وجود خود به حلاوت چشیده بود؟
تاچند بی رمق در خیابان های بیگانه راه رفته بود و عابران به تمسخر دیوانه خوانده بودندش؟
هرروز لبخند میزد و شب با زاری و تضرع معشوق خواسته بود؟
چقدر تنهایی از مشکلاتش عبور کرده بود؟
پدرو مادر و عزیزانش چه؟کدام یک را هرگز ندیده بود؟
دست مهربانش که همیشه برسرش بود پس چگونه کارد به استخوانش رسیده بود؟