من رمانهای روسی خیلی دوست داشتم. (میگویم «داشتم» چون الآن در حال حاضر بخش «دوست داشتن» دلم تعطیل شده. یعنی آمدند پلمبش کردند و رفتند. یک مُهر سیاه بزرگ، دقیقا روی درز احساساتم. فقط میتوانم از دور بایستم و نگاهشان کنم.) داشتم میگفتم؛ من رمانهای روسی خیلی دوست داشتم. نویسندههای انگلیسی، آلمانی و حتی فرانسوی، روی زمین من، قبل از شروع بازی، به نویسندههای روسی باخته بودند. من سالها با رمانهای محبوب روسیام عشق بازی میکردم. گاهی «ابله» رو به تختم دعوت میکردم، گاهی «رستاخیز». از «بیچارگان» لب میگرفتم و تن لخت «مرشد و مارگریتا» رو تنفس میکردم. لاشی نبودم. اگر تن و تخت و ذهنم هنوز بوی یکیشان را میداد، دیگری را در آغوش نمیکشیدم. حرمتها را نگه میداشتم. اما همیشه یکی بود که از دورترین نقطه عشقبازیهایم را نگاه میکرد. نقاب به صورت داشت. نقابی سرخ و مشکی. نه صورتش پیدا بود نه موهایش. قد بلندی داشت و شکمش اندکی برآمده. چاق نبود اما معلوم بود به خورد و خوراکش رسیده. از همان فاصله که میدیدمش میدانستم برای همخوابگی با او اول باید خودم سوارش شوم. سنگینی بدنش میتوانست مرا بشکند. دستانش سالخورده بود اما قامتش پرانرژی. نگاهش همیشه سنگین بود. لباسهایش هم. جلیقهای سرخ. کت و شلوار پشمی خاکستری و پالتوی مشکی خز دار.
بیست و چهار سالم بود که دیگر طاقتم تمام شد. سایهی سنگینش را به جان خریدم و از عشقم (که از او و مرگش قبلا برایتان نوشتهام) خواستم چهار جلدش را به من هدیه دهد.
معشوقهی سالخوردهی سنگین من «جنگ و صلح» تولستوی بود. اول مثل بچهها با من تا کرد. نوازشم کرد. برایم هدیهها خرید. لوسم کرد. شبها سوارش میشدم و به خیال لذت، صفحاتش را میگذراندم. حال که به عقب برمیگردم، دروغ چرا، خودم هم یک جورهایی منتظر سنگینیاش بودم. با همین کارهایش ترغیبم کرد تا اجازه دادم با من سخت تا کند. صادقانه بگویم. اگر باز هم به بسترم بیاید اجازه میدهم. آخر او تنها همراه روزهای جدایی من از عشقم بود.
وقتی جنگ و صلح را هدیه گرفتم با ذوق جلد اول را همراه خودم به صفر دوتاییمان به اصفهان بردم. (ته بلیط پروازمان به اصفهان تا آخر کتاب، تا بعد از مرگش، نشانهی کتاب باقی ماند). توصیف مهمانیهای سنتپترزبورگ هنوز هم برایم بوی مسجد امام میدهد. خوب یادم هست غروب از کنار زایندهرود خشک و بیآب میگذشتیم. آسمان صورتی و کبود بود. جلوی پایمان تاریک. صدای اذان میآمد و من در تاریک روشنی غروب به صورتش نگاه میکردم. عاشقش بودم. به معنای واقعی کلمه عاشقش بودم. لمسش کردم. برای اطمینان از این که هست.
حال چقدر از من دور است. لمسش به اندازهی ابدیت از من دور است و من چقدر بدبختم… خاطرهی زایندهرود عذابم میدهد…
وقتی متوجه بیماری شدیم مدتی «جنگ و صلح» را کنار گذاشتم. وقتی تزریقها را شروع کردیم دوباره به دست گرفتمش. قتلگاه سربازان روس، اقامتگاه ناپلئون و سان ارتش روسیه در برابر الکساندر، همه و همه در دوراهی قلهک اتفاق افتاد. در گرمای بخاری بیجان ۲۰۶، پاییز ۱۴۰۰. وقتی از مطب میآمد و برای خاطر خوشحالی من هم که شده لبخند میزد. برایش از تولستوی میگفتم، از تاریخ، از روایت، از جنگ و او طوری به من گوش میداد انگار نه انگار سرطان تمام بدنش را پر کرده. دوراهی قلهک و درختان زیبایش جهنم مناند. به وسعت خاطره مرا میسوزانند.
روزهای آخر کنار تختش، وقتی تمام مدت خواب بود، «جنگ و صلح» را تمام کردم. وقتی پرستارها میآمدند تا دارو را به سِرُم بزنند؛ پییر فهمید، آندره جان داد، نیکولا مرد شد و ناتاشا حقیقت زندگی را با چشمان خود دید. ناتاشای زیبای عزادار برایم به سختیِ صندلیِ همراهِ بیمار، ناراحت است و روسیهی بعد از جنگ برایم بوی الکل میدهد.
نقاب سرخ و سیاه «جنگ و صلح» برایم افتاده. نگاهش هنوز سنگین اما مهربان است. پوستش زمخت اما خنک، صدایش پیر اما آرام و بدنش هنوز سنگین اما واقعی است.
خاطرات تلخ و شیرینم آمیخته به صحنههای ابدی شده. صحنهها و خاطراتی که ایستادهام و از دور نگاهشان میکنم. احساسهایی که جرات و توان نزدیک شدن بهشان را ندارم. مسجد امام، زاینده رود، دوراهی قلهک و صندلی سفت قرمز رنگ کنار تخت بیمارستان را فقط میتوانم نگاه کنم. شما نمیفهمید ولی اگر نزدیکشان شوم مرا میکشند…