بخش اول این نوشته را میتوانید اینجا بخوانید .
خانه نگهبان مدرسه هرگز از یادم نمیرود دقیقا جلوی ساختمان مدرسه ساخته شده بود نگهبان مدرسه یا قوطی کنسرو دستش بود یا میخرید یا آنرا در سطل آشغال می انداخت مگر آدم چقدر بی حوصله میشود که حوصله آشپزی را هم نداشته باشد ؟ اگر آنقدر بی رمق بود چگونه مراقب مدرسه بود ؟ ماهم جزوی از آن مدرسه بودیم یا نه ؟ نکند حواسش به ما نبوده؟
دیشب کابوسی دیدیم. آن ریشه های لعنتی من را به سمت خودشان میکشیدند ، همان هایی که سیاه شده بودند ، مقاومت هیچ فایده ای نداشت کشیده شدم به سمت قبر.کاغذ های A4 عجیبی دور قبرم جولان میدادند رنگ سیاه به آنها کمک کرده بود هر چهار طرف را برای نوشته های آبی رنگ زندان کند چند خطی در صفحه ای از آن دیدم روی هر صفحه تعدادی آدمک سیاه رنگ منتظر بودند، منتظر چه بودند نمی دانم ولی التماس آدمک های آبی رنگ مشهود بود ، حوصله آدمک های سیاه رنگ که سر میرفت نوبت نظامیان قرمز رنگ بود که اثری از رنگ آبی نگذارند ،آنهارا همرنگ سفیدی کاغذ کنند. چقدر مردمک های آبی رنگ مظلوم بودند ؛ دلم میخواست تک تک واژه های آبی رنگ را بخوانم چند نقاشیِ آبی رنگی در صفحه مشهود بود،انگار دغدغه شان انتظارت آدمک های سیاه رنگ نبود ، در دنیای خودشان بودند. این ها همان ورقه های امتحانی نبود ؟ آبیِ آبی رنگ ....
ریشه ها مرا دوبار منقبض کردند ، بیشتر و بیشتر به سمت عقب کشیده شدم ، یادم نیست کجا بود فقط میدانم آینده گذشته وار خودم را ترک گفتم . بچه هایی را دیدم که سنشان به بیشتر از ۸ یا ۹ نمیخورد دوتای آنها چنان نگاهی به باغچه کوچک داخل حیاط میکردند گویی قرار است وعده فراموش شده پدرومادرشان از آنجا بیرون بزند ، در همین حین پسر بچه ای به سمت حیاط میدود کوله پشتی اش را آنجا کنار آبرنگ ها و قلمو ها پرت میکند آن طرف تر به سمت ماهی نارنجی رنگ میرود سلامی با عجله تمام به او میدهد ماهی هم با حرکتی دوارگون ورود اورا فرخنده میدارد.
دستش را توی جیبش میکند و از داخل دستمال کاغذی دانه سیاه رنگ را بر میدارد
_ میشه منم دونمو اینجا بکارم؟
__ باشه ولی باید از مال من دورتر باشه.
_ چقد دورتر؟
__ اندازه دو تا کتاب "موسیقی و داستان"
_ باشه
بیلش را که داخل خاک میکند دنیا مانند آینه ای که غوطه ور در دورویی است در هم میشکند. صد ها نفر از انسان هارا کنار قبرم میبینم، یک دستشان خودکار قرمز و در دست دیگرشان عروسک ، صورت عروسکشان مشخص نیست رنگ قرمز این اجازه را آنها گرفته ، خودکار آبی را به نشانه ترحم به سمتم پرتاب میکنند . بعد از این که خودکار را به سمتم پرتاب می کردند گردبادی از کاغذ A4 آنهارا نابود میکند گویی هرگز اثری از آنها نبوده مردمک های سیاه رنگ چشمان را بسته، چگونه متوجه من شدند؟
از خواب بیدار شدم ، خودم را در قبری یافتم دراز کشیده و عرق کرده. به کمک دستم از آنجا بیرون آمدم قبرستانی سرتاسر قبر بدون هیچ سنگ قبری روی آنها. هوا به شدت شرجی بود . به قبر سمت راستم نگاه کردم داخلش خودکار آبی گذاشته شده بود سمت چپ هم همینطور ، دو قبر آنطرف تر هم. تازه تازه بودند حتی نقطه ای را از جای خود تکان نداده بودند مگر این خودکار آبی گناهش چه بوده؟ لحظه ای فکر کردم کنار خودکار آبی موش هم خوابیده ، دستم را به طرفش دراز کردم هیچ حرکتی نکرد ، کامل لمسش کردم از جنس چوبی اش فهمیدم ریشه درخت است .
حدود چند صد متر آنطرف تر درختی بزرگ کاشته شده بود مه غلیظ و سیاهی توامان با سفیدی نامحسوس باعث شد به طرف آن درخت حرکت کنم ، حرکت کردن از لبه آن همه قبر سخت بود ، اندیشیدن به داستان خودکار های آبی آنرا دوچندان سخت تر میکرد. وقتی به درخت رسیدم بدون هیچ دلیلی گریه ام گرفت هنوز دلیلش یادم نیست اما یادم است سینه ام را شکافت ، گویی از اعماق وجودم بود . درختی در ارتفاع بسیار زیاد ، نه تنها برگی نداشت بلکه از برگ هایش اثری هنوز نبود مطمئنم کار رعد و برق نبود ، رعد و برق کا را یک سره میکند ، به نظر نمیرسید آن ریشه هایی که در هر قبر رسوخ کرده بودند مال این درخت باشد. تنه اش قدرتمند بود ، نقاشی عجیبی روی آن کشیده شده بود ، البته بیشتر کنده کاری بود تا نقاشی ، چند کودک که دست هم را گرفته خوشحال و خندان ، این نقاشی کل این تنه درخت را گرفته بود.
امتدا ریشه هایی که از تنه خارج میشدند را دنبال کردم میخواستم به کار طبیعت حسادت کنم اما قبل از حسد ورزیدن اشکالش را هم بدانم . منظره ی عجیبی را دیدم ، ریشه هایی که معلوم نبود مال کجاست مانع این میشد تنه درخت به ریشه های رسوخ کرده برسد. با دست هایم میخواستم آن ریشه ها را نابود کنم ، غیر ممکن بود . ناگهان تکه فلزی درخشان دیدم روی آن تاریخ انقضا و تاریخ تولید نوشته شده بود ، تاریخش چه اهمیتی داشت که بخوانم یا نخوانم ، لحظه ای یاد نگهبان مدرسه افتادم، قسمت تیز آنرا به سمت ریشه ها رفتم و آن ها را بریدم دستم را چرب و روغنی کردند ، اما به هر زحمتی بود آنهارا بریدم ، به محض بریده شدن آنها درخت حیاتی دوباره به خودش گرفت از برگ های نارنجی و سبز خودش را آرایش کرد ، گویی منتظر بهار بود. میخواستم اشکال طبیعت را بگیرم ؟ چه حماقتی!!
در فکر همه آن قبر ها بودم ، چرا هیچکدام از آنها سنگ قبر نداشت؟ نکند فردا همه شان از خواب بیدار میشوند؟ یا پس فردا؟ بادی شروع به وزیدن گرفت ، من را به همان جایی برد که آمده بودم ، بیل دست گرفتن همان دانش آموز را میدیدم هزاران فکر برای دانه اش در ذهن میپروراند ، حیاط نقش عجیبی بسته بود ، هر چقدر گشتم خبری از خانه نگهبان مدرسه نبود ، در همان جای قبلی مترسکی را دیدم که قوطی های کنسرو همراه با باد میرقصیدند و مینواختند ،مترسکی برای دانه دانش آموزها . مهمتر از آن درختی بود که من را یاد این خواب می اندازد ، درختی که تنه اش ،ریشه اش ، برگ هایش چند صد خط خاطره دارد. حیاط بالاخره 7 درخت دارد گاهی در خوابم به این جا سر میزنم هنوز نگران آن 6 درخت ساختمان مدرسه هستم.
پایان