طبق روال هر روز از پارک که برگشت نگاهی به تقویم انداخت ، دور ۲۸ خط کشیده شده بود ، فهمید که باید زنگ بزند ، اسمی زیرش نبود ، هر چهارتا پسرش را از نظر گذرانید ، چیزی به فکرش نرسید ، همه نوه هایش را تصور کرد ، یادش نیامد تولد کدامشان رسیده ، مرداد هم نبود که با گل و گلاب راهی بهشت زهرا شود ، میخواست غافلگیرش کند اما هر چه فکر کرد چیزی به فکرش نرسید . خودکارش را برداشت و روی کاغذ نوشت : ای که تولدت بود ، به فکرت بودم ، تولدت مبارک ۱۴۰۱/۳/۲۸ ، و چسباند روی در اتاق .
رو به کتابخانه رفت ، میخواست از گذشته بپرسد ، شاید او جوابی برایش پیدا میکرد . سررسید سال ۸۰ را باز کرد ، روز ۲۸ خرداد سفید سفید مانده بود ، همه صفحات سررسید به جز یک فروردین خالی بودند ، آنجا نوشته بود : از امروز به بعد بیشتر برای خودم زندگی میکنم ، کمتر غصه میخورم ، کمتر سیگار دود میکنم . یادش آمد اردیبهشت همان سال بود که زهرا برای همیشه او را ترک کرد ، از آن پس هرگز نخندید ، دیگر جمعه ها امام زاده را ندید ، دیگر هیچوقت طعم چایی دونفره را نچشید ، منتظر نماند .
یک ساعت بعد هر چهار تا پسر با خانواده و شیرینی و میوه به دست در را باز کردند ،وظیفه خودشان میدانستند که پدربزرگ را غافلگیر کنند ، هر چه پدر بزرگ را صدا زدند خبری نبود که نبود ، یادش رفته بود که امروز تولدش است ، شاید بیشتر منتظر میماند ، بیشتر نفس میکشید ، شاید هم از نفس کشیدن درمانده مانده بود....
