در طول روز بمباران احساسات رو به طور واضح حس میکنم انگار دست خودم نیست و من دیگه میزبان این بدن نیستم صرفا یه آگاهی کوچک در اون اعماق وجودمم که فریادم هر چند بلند تاثیر نداره .افکارم کنترل احساساتمو به دست گرفته و با کوچیک ترین تغییر در افکارم ، تغییر بزرگ و عجیبی در احساساتم پدید میاد .
احساس میکنم خیلی وقته نه طعم خوشی رو از ته وجودم حس کردم نه شوق زندگی رو
زندگی رو صرفا به جهت تموم شدن زیست میکنم هر چند درداور . شاید چون امید به دنیای آرام دارم ، دنیایی فرای مرگ
شاید چون ته وجودم امید به معجزه دارم امید به خدا
داره فیتیله ی امید هام تموم میشه که اخ اگه بشه تمام شیره ای وجودم تموم میشه و دیگه تمام
.
من یک مرده متحرکم