توصیه می کنم همیشه یک دفتر کهنه که برگ های سفیدش جامانده از تکلیف های انجام نداده ی دوران مدرسه باشد و یک خودکار معمولی که تنها حسنش خوب رنگ دادن باشد، کنار دستتان داشته باشید تا هر وقت مثل من حوصله یتان سر رفت بلافاصله دفتر را باز کنید و بدون این که بخواهید خوش خط، درست و فکر شده بنویسید فقط سر خودکار را بردارید و شروع کنید به نوشتن.
اصلاً مهم نیست که چه می نویسید.
اهمیتی ندارد غلط املایی داشته باشید یا نه چون هیچ معلمی قرار نیست برگه شما را تصحیح کند و به آن نمره بدهد.
تا می توانید پرت و پلا و شلوغ و بی نظم بنویسید.
انگار که تازه از سر جلسه امتحان ریاضی بیرون آمده باشید و صمیمی ترین دوستتان برای نرساندن جواب سوالی که خودتان هم جوابش را غلط نوشته اید با شما قهر کرده باشد.
همان قدر عصبی و تند تند مثل جویدن سر مداد موقع حرص خوردن، بنویسد و تمام حرف هایی که می خواستید با داد و فریاد توی صورت دوستتان بزنید و چون زبانتان بند آمده بود تنوانستید حالا سریع و خشن و بی وقفه بنویسد!
بی وقفه نوشتن یک مزیت خیلی خوب دارد و آن این است که تو می توانی از این شاخه به آن شاخه بپری و از هر دری حرف بزنی.
و وقتی برای خودت بی وقفه می نویسی این مزیت چند برابر می شود به این دلیل که دیگر لازم نیست به قید و بند ها فکر کنی و نگران چیزی باشی.
همیشه جزئیات مهم است.
نوشتن از گل های روی بالش کنار شما شاید بی اهمیت و خسته کننده باشد اما روی این کاغذ به درد می خورد چون کمک می کند نوشته شما طولانی تر شود، دری برای حرف زدن از چیزی دیگر به رویتان باز شود و نوشته تان کمی رنگ واقعیت بگیرد.
شما را تمرین می دهد که ملموس تر بنویسید. طوری که هر کسی بتواند درک کند چه نوشته اید.
شاید بپرسید چه طور؟
همه ی آدم ها در زندگیشان بالش گل دار دیده اند و حتماً باور می کنند که شما یک بالش گلدار در خانه داشته باشید و وقتی خواننده شما را باور کند همه چیز خیلی راحت تر و بهتر از قبل پیش خواهد رفت.
اما لطفاً به این ماجرا مثل یک تمرین نگاه نکنید.
فکر کنید از روی بی حوصلگی یک دفتر و قلم برداشته اید و می خواهید آن را خط خطی کنید.
اگر نمی دانید چگونه باید بی وقفه برای خودتان چرت و پرت بنویسید نگران نباشید.
من یک نمونه کوتاه برایتان می نویسم تا شاید بتوانید دل به دریا بزنید و بدون ترس شروع کنید:
«امروز برای اولین بار در اینترنت جستجو کردم: چگونه می توانیم ناشناس بپرسیم و پاسخ درست دریافت کنیم؟
حالا چرا ناشناس؟ چرا در اینترنت؟ اصلاً برای چه اینقدر پیگیر جواب درستم؟
راستش حوصله ام سر رفته!
آدم وقتی حوصله اش سر می رود کارهایی می کند که تا وقتی حوصله اش سر نرفته محال بود حتی به آن فکر کند.
امروز روز کسل کننده ای نیست که متعاقبن بخواهد حوصله سر بر بشود اما حوصله ام بدون این که توضیحی به من بدهد سر رفته برای همین من هم دلیلش را نمی دانم.
خلاصه که امروز، روزی است مثل دیروز...مثل همه ی روزهای دیگر.
آفتابی و معمولی. از آن آفتاب هایی که از شیشه عبور نمی کند و فقط وسط حیاط پهن می شود و تو نمی توانی مستقیم به آسمان نگاه کنی چون یک چیز داغ و بزرگ وسط آسمان را گرفته. مثل لاتی که سر کوچه را با زنجیر چرخواندن قرق کرده باشد.
هوا گرم است اما نه برای من که در نشیمن خانه زیر باد خنک کولر نشسته ام و یک پتوی نازک با گل های سفید و بنفش انداخته ام روی شانه ام.
از بیرون صدای رفت و آمد ماشین سنگین می آید. نشماردم اما فکر می کنم بیشتر از هشت بار شده که تصور کرده ام زیر پایم می لرزد!
به نظرم ساختمان نیمه کاره ی آخر خیابان که از وقتی به اینجا آمده ام در حال ساخت بود هنوز هم خیلی کار دارد.
از ساختمان سازی گله مند نیستم. حتی از صدای ماشین ها هم آزرده خاطر نشدم و چون عادت خواب بعد از ظهر ندارم اما می توانم احساس کسانی که عادت به خوابیدن در بعد از ظهر دارند را خیلی خوب درک کنم.
آن ها اگر بعد از ظهر حداقل یک چرت کوتاه نزنند رسمن دیوانه می شوند!
اینقدر با اظمینان می گویم چون با یکی از این آدم ها زندگی می کنم.
او می گوید: خواب بعد از ظهر مثل یک قرص است که اگر نخورده باشم نمی توانم قول بدهم که تا آخر شب یا حتی فردا چه رفتار ناشایست یا غیر قابل پیشبینی از من سر بزند!
پس به نظرم خیلی خطرناک است که خواب بعد از ظهر چنین آدم های صادقی را مختل کرد.
راستش دلم برای آدم های صادق می سوزد.
آن ها همه چیز را صاف و پوست کنده می گویند اما هیچ کس در نهایت باور نمی کند کسی بتواند همه ی حقیقتش را صادقانه بازگو کند.
آدم های صادق مظلوم واقع شده اند.
آن ها زیر بار ظلم آدم های دروغ گو مظلومانه کمر خم کرده اند و تاوان آن چه نکردند و و نخواهند کرد را با قضاوت شدن مدام پس می دهند.
و این اوج ناجوانمردی است.
همیشه موقع خواندن کتاب مورد علاقه ام از خودم می پرسم اگر من می خواستم بنویسم، چه طور می نوشتم؟
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که هرازگاهی چنین سوال هایی از خودتان پرسیدید.
کنجکاوم بدانم چه طور به این سوال جواب دادید و در راستای جواب دادن به این سوال چالش برانگیز، آیا سعی کرده اید به تقلید از آن کتاب ماجرا را آن طور که می خواهید بنویسید؟
راستش آخرین باری که من چنین سوالی از خودم پرسیدم همین امروز بود. دست و بالم برای مطالعه باز بود. کارهای خانه را انجام داده بودم و زیر قابلمه برنج را کم کرده بودم تا ته دیگ سیب زمینی کم کم برشته شود. بوی پودر رخشویی و زعفرانی که به مرغ سرخ کرده زده بودم در خانه پیچیده بود و من روی مبل، کنار در بالکن نشسته بودم و کتاب «من پیش از تو» که به تازگی خواندنش را شروع کردم بین دستم بود.
از خودم پرسیدم اگر من به جای جوجو مویز می خواستم شخصیتی شبیه لوئیزا طراحی کنم که مجبور شود یکهو سر از گرنتا هاوس در بیاورد و از مرد فلجی مثل ویل ترینر پرستاری کند، چطور ماجرا را روایت می کردم؟
همین سوال ساده باعث شد من در چشم بهم زدنی خانه ای بزرگ و سرد شبیه گرنتا هاوس در ذهنم بسازم. مردی بدعنق و فلج مثل ویل را بنشانم روی صندلی چرخدار و یک دختر پشت در خانه ببینم که به لوئیزا شباهت دارد!
با خودم گفتم: یعنی ممکن است بتوانم با تقلید یک داستان جدید بنویسم؟!
اولش برایم غیر ممکن بود. تا بعد از ظهر این دست و آن دست کردم و پرنده های کوچک ایده ای که دور سرم می چرخید را می پراندم به این بهانه که ماجرا های اصیل از دل یک تقلید در نمی آید. و چه کار کثیفی ست که زیر بنای داستان کسی را برداری و بنای خودت را رویش سوار کنی.
به نظرم اصلاً مورد قبول و خوشایند و اخلاقی نبود.
حتی به مرحله ای رسیدم که کتاب را به صاحبش برگردانم و حتی داستان را تمام نکرده کنار بگذارم چون به طرز عجیبی مدام وسوسه ام می کرد!
برای خوردن نهار کتاب را کنار گذاشتم. شوید و لوبیایی که به برنج زده بودم عطر خوشی به غذا داده بود و مرغ سرخ شده و زعفرانی کنارش مزه می کرد اما نتوانستم جز یکی دو قاشق بخورم و بیشتر با غذا بازی کردم.
تلوزیون روشن بود و کسی حواسش نبود که بشقابم را تقریباً دست نخورده رها کرده ام و این فرصت خوبی بود که به چیزهای بیشتری فکر کنم.
چیزهایی مثل روح زیبایی که گاهی در توجه نکردن های دیگران وجود داشت!
مثل جای خالی سالاد پای سفره.
یا ایمیلی که باید برای یک دوست می فرستادم.
افکارم پریشان بود اما می توانستم به یاد بیاورم که مدتی قبل جایی خوانده بودم که دیگر چیز جدیدی در دنیای هنر و ادبیات وجود ندارد. انگار به طرز غریبی همه چیز را قبلاً گفته اند و به تصویر کشیده اند. موضوع های اصلی غالبن تکراری اند و عملن چیز جدیدی در دنیای امروز وجود ندارد.
اما آیا با این تفسیر مثلاً نقاش ها باید قید کشیدن کوه و جنگل را بزنند و دیگر هیچ عکاسی از غروب و موج دریا عکس نگیرد یا شاعری نباید از عشق بگوید و نویسنده ای دیگر حق ندارد از مرد فلجی که محتاج پرستاری شده چیزی بنویسد؟!
جواب «نه» دادن به این سوال غیر منطقی بود. چون اگر این طور باشد که همه باید کاسه کوزه شان را جمع کنند و بروند و بچسبند به آثار قدیمی که اگر این طور پیش برود دیگر چیز جدید و مطابق با سلیقه امروز تولید نمی شود و رفته رفته همه چیز کهنه می شود و بوی نا می گیرد!«البته اینجا منظورم این نیست که آثار قدیمی دیگر قدیمی شده و به درد و کار امروز نمی خورد» نه. آثار قدیمی اتفاقن مهم است چون یک جورهایی الگو محسوب می شود. و کدام خیاط است که بدون الگو بتواند لباس بدوزد!
بالاخره تلقید کردم یا نه؟
با افتخار بله. یعنی می خواهم این جسارت را به خودم بدهم که به شیوه صحیح تقلید کنم.
شاید بگویید تقلید، تقلید است و شیوه ی صحیحی برایش وجود ندارد چون سر تا پایش غلط است.
می خواهم مخالفت کنم. می خواهم با صدای بلند و رسا بگویم این طور نیست و بله، یک شیوه صحیح برای تقلید کردن هست که ما زیر بنا، خمیره و اصلی که همه مردم با آن آشنا هستند و می دانند و نویسنده با معجزه از خودش بیرون نیاورده را بر می داریم و در تنور خلاقیت خودمان می اندازیم تا بالاخره همان نان داغی که می خواهیم در بیاید.
به عنوان مثال اگر من می خواهم از این رمان یک تقلید صحیح داشته باشم چه کار می کنم؟
در اولین قدم یک خانه می سازم. ترجیحاً مخالف چیزی که خواندم. یعنی مکان داستانم را از یک خانه ی بزرگ و ویلایی با شومینه ی هیزمی به خانه ی کوچکی می برم با باغچه و بخاری نفتی. البته اگر می خواستم هم می شد یک خانه ویلایی بسازم چون در ذهن هر نویسنده ای بالاخره یک خانه ویلایی پیدا می شود!
یک نکته: در ساختن مکان و جزئیات همیشه باید یادمان باشد که چیزهایی را بنویسیم که شخصیت اصلی ما نیاز دارد. مثلاً در کتابخانه اتاق خواب ویل ترینر در کنار رمان ها و کتاب های جلد شومیز و ورق خورده ی پنگوئن، کتاب هایی با عناوین کار و تجارت بود چون ویل در گذشته چنین کاری داشت اما اگر شخصیت من تاجر نیست چنین کتاب هایی در قفسه کتابخانه لازم ندارم یا حتی ممکن است شخصیتی که من می سازم از کتاب متنفر باشد که در این صورت حتی به آن کتابخانه احتیاجی ندارم که پرستار داستان بخواهد از آن کتاب های داستان کوتاه بردارد و به گذراندن وقتش کمک کند. و وقتی پرستار، داستان کوتاه نخواند و جاهای زیادی برای گردگیری نداشته باشد و برای شومینه هیزم جمع نکند یعنی دختر داستان من به هیچ وجه لوئیزا نیست.
دومین قدم: شخصیت اصلی را طوری می نویسم که دوست داشته باشم و منطقی باشد نه آن طور که خوانده ام.
مثلاً: شخصیت اصلی من نباید با شنیدن خبر ازدواج دوست دختر سابقش فقط قاب عکس های روی میز نشیمن را بشکند. او باید داد و بی داد راه بیندازد و کم تر شبیه ویل ترینر درون گرا باشد و اصلاً هم نباید یک عکس خوشحال در پیست اسکی با دوست دخترش داشته باشد.
یعنی اگر بخواهم می تواند داشته باشد اما تغییر جزئیات به طرز حیرت آوری به کل همه چیز را دگرگون می کند. و ما وقتی می توانیم یک تقلید صحیح داشته باشیم که دگرگون کنیم. یعنی خانه ای را خراب کنیم و از نو بسازیم.
سومین قدم: تا جایی که می توانم باید جور دیگری، چیز خیلی بهتری را روایت کنم.
به نظر من در تقلید اینجای کار از همه چیز مهم تر است. ما در نوشتن برای شبیه شدن به کار عالی کسی از آن تقلید نمی کنیم. ما تقلید می کنیم تا از آن کار بهتر باشیم و هر چه قدر که بتوانیم بهتر عمل کنیم شانس این را داریم که بگویند نسخه ای که ما نوشته ایم با این که زیر بنای تکراری دارد اما به نوبه خود یک کار جدید است. یک ورژن نو و نسخه ای اصیل از چیزی که ما خواستیم به دیگران بگوییم.
و زمانی این اتفاق می افتد که ما خودمان را رها کنیم و چیزی را بنویسیم که واقعاً می خواهیم به زبان بیاوریم نه صرفن چیزی که معتقدیم دیگران می خواهند بشنوند.
در آخر پیشنهاد می کنم حداقل یک بار تقلید کنید.
یک بار تمرین کنید چه طور به طرز صحیح از یک کار خوب تقلید کنید.