صبح یه روزی که به نظرم خورشید از همه روزهای دیگه تابستون گرم تر و پر نورتر بود من ناگهان خودم رو پشت یه میز چهارگوش کوچیک تو یه اتاق دیدم انقدر بدون فاصله و ناگهانی که یادم نمی اومد ، کی از خواب بلند شدم که اون موقع صبح انقدر مرتب اونجا نشستم سارافون چهارخونه خاکستری تنم بود، با جورابشلواری قرمز، و موهام مثل همیشه بافته شده بودند میتونستم بگم موهام رو مامانم بافته ، مثل همیشه محکم و مرتب بودند و سنگینیشون روی شونههام حس میشد. اما جورابشلواری قرمزم داستانش فرق داشت. نه من پوشیده بودمش، نه مامان. اگه خودم میپوشیدم، حتما مثل همیشه خطهاش کج میشد و تو پام میچرخید. کار مامانم هم نبود چون اون از ترس شکستن ناخن هاش هیچوقت تو پوشیدن جوراب شلواری حتی کمکمم نمی کرد و تنها کاری که میکرد این بود که مرتب فریاد بزنه بالاخره پوشیدی ؟