نامه ی صد و چهلم..نامه ای برای تو..
یادم نرفته است روز هایی که میدیدم او به تو فکر میکند!
روز هایی که او را دوست داشتم..
و تو در همان روز ها به من فکر میکردی
انگار که او معشوقه ی من و من معشوقه ی تو بودم..
بی آنکه هیچکدام مان به آنکه دوستمان دارد فکر کنیم..
انسان است و ما هم انسان
پیچیده است و آنقدر پیچیده که خود هم گاهی گم میشود..
این عادت است عادت انسان..
همیشه بیش از آنکه به آنی، به آنی که هست فکر کند..
ساعت ها به آنی که نیست میاندیشد..
این روز ها که او رفته است و من بیشتر به تو فکر میکنم به تویی که همیشه بودی و من ندیدمت.
شاید برای دیدنت چشم بصیرت میخواستم که آن روز ها در ابتدای جوانی آن را نداشته ام و هم اکنون میفهمم که چقدر آن زمان پوچ بوده ام.
حالا که تو را دیده ام با چشم بصیرت
بیشتر شیدایت شدم..
و بیشتر به تو فکر میکنم..
و بیشتر به تو گوش میدهم
بیشتر با تو در افکارم خلوت کرده ام،
بی آنکه لب به سخن باز کنیم حرف ها می آیند و میروند..
این روز ها
افکاری بی انتها در ذهنم میچرخد،
بی آنکه مقصدی داشته باشد..
با خود میگویم:
«حتما تو هم به من فکر می کنی،
حتما تو هم دلت برای من تنگ می شود،
حتما تو هم شب ها که به ماه و ستاره ها نگاه می کنی یاد من می افتی!...
حتما تو هم به اشتیاقِ اینکه من دوستت دارم،
عمیق تر می خندی،
بیشتر تلاش می کنی
و دلایل محکم تری برای زیستن داری..
حتما تو هم دل خوشی به اینکه در جهان
دیگری کنار منی..
حتما تو هم هر کجا که حس کردی،
دوست نداشتنی و تنها و غمگینی،
آغوش مرا تجسم می کنی
و لبخندهای مرا تجسم می کنی
و صدای مرا که می گویم:
«دیا کوچولوی آتیش پاره ی من!
به درَک که نمی فهمند تو چقدر بی نظیری،
من که دوستت دارم»
و آرام می گیری.
حتما تو هم دلت می خواهد تا آخر عمرت به من فکر کنی و بی هیچ تظاهری دوستم داشته باشی..
حتما تو هم آخرین پناهگاه انتزاعی جهان ت من هستم.»
+و آیا واقعا او به تو و تو به من فکر میکنی
غلط گفتم فکر میکردیم؟
+راستی سرانجام او چه شد؟!
عاشق تو و معشوقه ی من..
میدانم که این نامه هم به دستت نمیرسد و پیش از پست کردنش برای تو آن را پاره میکنم..
اما نوشتم یادگاری تا بماند روزگاری،
گر نماند روزگاری این بماند یادگاری..!