دیارا بزرگمهر
دیارا بزرگمهر
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی آسون نیست!

زندگی هیچ موقع آسون نبوده؛
حداقل برای من!
نه اینکه بخوام بگم همیشه توی سختی بودم،
نه!
من بیشتر توی جنگ روانی بودم،
با خودم، با احساساتم، با روحم و با حرفام،
حرفایی که دوست داشتم فریادشون بزنم
اما یه چیزی درونم همیشه مانع بوده،
من هنوز نتونستم خودم رو بشناسم
هنوز احساس میکنم آدمی که تو وجود من واسه خودش آشیونه ساخته با من زمین تا آسمون فرق داره...
شاید برای همینه که وقتی چیزی رو که دوست ندارم رو می‌شنوم اشکام مثل ابر بهاری از کاسه چشمم لبریز می‌شه...!
شاید برای همینه که همیشه به ظاهر میخندم و فراموش می کنم..
اما باطنم پر از خشم و نفرتِ..
در حالی که باید اعتراض ام رو فریاد بزنم؛
باید بگم که چه اندازه وصف ناپذیری
کینه و نفرت گوشه به گوشه دلم تار عنکبوت زده...!
من حس می کنم گیر افتادم...!
تو میدونی این چه حسیه؟!
میدونی چیه که داره تیکه تیکه ام میکنه...؟
میدونی اینکه نتونی به خودت بفهمونی که حالت بده و نیاز داری که حرف بزنی و نتونی حرف بزنی یعنی چی..؟
انگار بیگانه ای که از شاهرگ به من نزدیک تره و توی اعماق وجودم زندگی می‌کنه نمیخواد حال من خوب باشه..
این حس عجیب این بیگانه نزدیک محکومم کرده به این جنگ روانی با خودم تا وقتی که از پا در بیام..!
من دارم خودمو میزنم دارم خودمو شکنجه میدم همیشه که خنجر زدن کار دشمن نیست..!
خیلی عجیبه اصلا منطقی نیست که نفر اینقدر غرق تاریکی باشه اما من هستم باورم کن...!
من هیچ موقع نتونستم راحت و بدون دغدغه تصمیم بگیرم.. باورت میشه؟!
زندگی من شده یه  نمایشنامه دیالوگ هامو یادم میره..
حرفایی که باید میزدم و نزدم
بغض هایی که باید اشک می شدن و نشدن
تموم درد هایی رو که باید فریاد میزدم و نزدم
همه کار هایی که باید میکردم و نکردم
کلی تماشاچی از آدم های دور و برم  دارن منو میبینن...!
توی خودم زندونی شدم
از همه خجالت میکشم واسه کاری که نکردم
این بدنم خییییلی داره درد میکشه
زندگیم شده عین یه تراژدی یه غم نامه
لحظه های زندگیم رو همه رو تجربه کردم هر لحظه که میگذره برای من دژاوو اتفاق میفته
همش دارم آشنا پنداری میکنم
با خودم با بیگانه وجودم با تک تک لحظه هام
من توی مغزم توی یه گوشه تاریک تو زندون افکارم نشستم و دارم جنگیدن خودم رو با خودم تماشا میکنم...
اینو مطمئنم
که این وسط هر کی ببره....!
من باختم....!

امیر مقاره توی یکی از آهنگای دلیش میگه:
"من اون بدنی ام
که سرد شد
همون بچه ای که
یه شبه مرد شد
اون ماهی که
از دریا ترد شد
رو خاک ساحل
غرق شد.......!
من شدم اون آدمی که هیچکی
حواسش بهش نیست
شبیه اون بچه ای که
مادرشم عاشقش نیست
بخت منو طوفان زده
ریخته پر و بالم"
و چقدر شبیه حال و هوای منه!


زندگیجنگعشقدژاوواعتراض
این همه از تاریکی بد نگویید شما که فروغ چراغ تان به لطف همین تاریکی هاست...!(؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید